سنگ بست
لغتنامه دهخدا
سنگ بست . [ س َ ب َ ] (ص مرکب ) محکم . (غیاث ) :
دو برج رزین زین دز سنگ بست
ز برج ملک دوردرهم شکست .
چو زد کوزه بر حوضه ٔ سنگ بست
سفالین بد آن کوزه حالی شکست .
در آن کوش از این خانه ٔ سنگ بست
که همسنگ این سنگی آری بدست .
|| ثابت . پابرجا :
در آن خطه بود آتشی سنگ بست
که خواندی خودی سوزش آتش پرست .
|| میوه که هنوز نارسیده باشد و اثر خامی در او ظاهر شود. (غیاث ).
دو برج رزین زین دز سنگ بست
ز برج ملک دوردرهم شکست .
نظامی .
چو زد کوزه بر حوضه ٔ سنگ بست
سفالین بد آن کوزه حالی شکست .
نظامی .
در آن کوش از این خانه ٔ سنگ بست
که همسنگ این سنگی آری بدست .
نظامی .
|| ثابت . پابرجا :
در آن خطه بود آتشی سنگ بست
که خواندی خودی سوزش آتش پرست .
نظامی .
|| میوه که هنوز نارسیده باشد و اثر خامی در او ظاهر شود. (غیاث ).