سوبسو
لغتنامه دهخدا
سوبسو. [ ب ِ ] (ق مرکب ) این طرف آن طرف :
یزک بر یزک سوبسو در شتاب
نه در دل سکونت نه در دیده آب .
خود ندانست کآن چه واقعه بود
سوبسو میدوید خاک آلود.
سوبسو میفکند و می بردش
کرد یکباره خسته و خردش .
یزک بر یزک سوبسو در شتاب
نه در دل سکونت نه در دیده آب .
نظامی .
خود ندانست کآن چه واقعه بود
سوبسو میدوید خاک آلود.
نظامی .
سوبسو میفکند و می بردش
کرد یکباره خسته و خردش .
نظامی .