سپاهی
لغتنامه دهخدا
سپاهی . [ س ِ ] (ص نسبی ، اِ) (از: سپاه + «َی »، پسوند نسبت ) فردی از سپاه لشکر. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).لشکری . (آنندراج ). مقابل کشوری . و در شعر فردوسی و ویس و رامین در مقابل شهری بکار رفته است ، و ابن البلخی آن را در مقابل رعیت بکار برده است :
سپاهی چو دارد سراز شه دریغ
بباید همی کافت آن سر به تیغ.
سپاهی و شهری همه شد یکی
نبردند نام قباد اندکی .
کشاورز و دهقان سپاهی شدند
دلیران سزاوار شاهی شدند.
کنون در پیش شهری و سپاهی
ز من خواهد نمودن بی گناهی .
سپاهی که جانش گرامی بود
از او ننگ خیزد، نه نامی بود.
برون نمیشود از گوش آن حدیث تو دانی
حدیث اسب نباشد برون ز گوش سپاهی .
بگذار معاش پادشاهی
کآوارگی آورد سپاهی .
چو دارند گنج از سپاهی دریغ
دریغ آیدش دست بردن به تیغ.
زر بده مرد سپاهی را تا سر بنهد
وگرش زرندهی سر بنهد در عالم .
سپاهی چو دارد سراز شه دریغ
بباید همی کافت آن سر به تیغ.
بوالمثل .
سپاهی و شهری همه شد یکی
نبردند نام قباد اندکی .
فردوسی .
کشاورز و دهقان سپاهی شدند
دلیران سزاوار شاهی شدند.
فردوسی .
کنون در پیش شهری و سپاهی
ز من خواهد نمودن بی گناهی .
(ویس و رامین ).
سپاهی که جانش گرامی بود
از او ننگ خیزد، نه نامی بود.
اسدی .
برون نمیشود از گوش آن حدیث تو دانی
حدیث اسب نباشد برون ز گوش سپاهی .
انوری .
بگذار معاش پادشاهی
کآوارگی آورد سپاهی .
نظامی .
چو دارند گنج از سپاهی دریغ
دریغ آیدش دست بردن به تیغ.
سعدی .
زر بده مرد سپاهی را تا سر بنهد
وگرش زرندهی سر بنهد در عالم .
سعدی (گلستان ).