سپوزیدن
لغتنامه دهخدا
سپوزیدن . [ س ِ / س َ / س ُ دَ ] (مص ) (از: سپوز + َیدن ، پسوند مصدری ) چیزی را بعنف و زور در چیزی فروبردن . (غیاث ) (آنندراج ) :
ولی را گاه نه برگاه بنشان
عدو را چاه کن در چاه بسپوز.
چون دهد باد شهوتی جانش
بر سپوز و سر از گریبانش .
در قضیبش آن کدو کردی عجوز
تا رود نیم ذکروقت سپوز.
می برندش می سپوزندش به پیش
که برو ای سگ بکهدانهای خویش .
یکی تیری افکند و در ره فتاد
وجودم نیازرد و رنجم نداد
تو برداشتی وآمدی سوی من
همی درسپوزی به پهلوی من .
ولی را گاه نه برگاه بنشان
عدو را چاه کن در چاه بسپوز.
سوزنی (از آنندراج ).
چون دهد باد شهوتی جانش
بر سپوز و سر از گریبانش .
انوری (از آنندراج : سپوز).
در قضیبش آن کدو کردی عجوز
تا رود نیم ذکروقت سپوز.
(مثنوی ).
می برندش می سپوزندش به پیش
که برو ای سگ بکهدانهای خویش .
(مثنوی ).
یکی تیری افکند و در ره فتاد
وجودم نیازرد و رنجم نداد
تو برداشتی وآمدی سوی من
همی درسپوزی به پهلوی من .
سعدی .