سیمین بدن
لغتنامه دهخدا
سیمین بدن . [ ب َ دَ ] (ص مرکب ) که تن او در سپیدی چون سیم بود. سپیدتن . سیمین تن :
یکی سروقدی و سیمین بدن
دلارام و خوشخوی و شیرین سخن .
در سرو رسیده ست ولیکن به حقیقت
از سرو گذشته ست که سیمین بدن است آن .
روی اگر پنهان کند سنگین دل سیمین بدن
مشک غماز است نتواندنهفتن بوی را.
یکی سروقدی و سیمین بدن
دلارام و خوشخوی و شیرین سخن .
فردوسی .
در سرو رسیده ست ولیکن به حقیقت
از سرو گذشته ست که سیمین بدن است آن .
سعدی .
روی اگر پنهان کند سنگین دل سیمین بدن
مشک غماز است نتواندنهفتن بوی را.
سعدی .