سیمین زنخ
لغتنامه دهخدا
سیمین زنخ . [ زَ ن َ ] (ص مرکب ) سیمین ذقن :
جامه دانی دارد آن سیمین زنخ
کاندرو گم میشود کالای من .
شبانگه مگر دست بردش به سیب
که سیمین زنخ بود و خاطرفریب .
رجوع به سیمین ذقن شود.
جامه دانی دارد آن سیمین زنخ
کاندرو گم میشود کالای من .
سعدی .
شبانگه مگر دست بردش به سیب
که سیمین زنخ بود و خاطرفریب .
سعدی .
رجوع به سیمین ذقن شود.