ترجمه مقاله

شاخص

لغت‌نامه دهخدا

شاخص . [ خ ِ ] (ع ص ، اِ) بلند برآمده از هر چیزی . مرتفع. (اقرب الموارد). || تیر که ازبالای نشان درگذرد. سهم شاخص . (منتهی الارب ). تیر که ازروی نشانه بشود. (مهذب الاسماء). تیر که از آماج گذشته باشد. || چشمی که وا گشوده نهاده باشد. (مقدمه ٔ لغت میر سید شریف جرجانی ص 3). چشم مانده که مژگان نزند. (ناظم الاطباء). یقال شخص بصره فهو شاخص اذا فتح عینیه و جعل لایطرف . (تاج العروس ). مردم چشم بازمانده و حیران . (آنندراج ) (غیاث ) :
ای دیده ٔ عقل در تو شاخص
واوهام ز رتبت تو حیران .

خاقانی .


|| بمعنی تنوی یعنی آنکه چشمش بطرف بالا ثابت ماند. (ناظم الاطباء). آن بیمار که به شخوص مبتلا باشد. || بمعنی مهتر و رئیس و کسی که در میان جماعتی مسموع القول و ممتاز بود. (ناظم الاطباء). شخیص . || نمودار. نماینده . مأخذ و پایه . (فرهنگ فارسی معین ) : شاخص هزینه ٔ زندگی . || مرولة. ساعت آفتابی . صفحه ای دارای تقسیمات مربوط به ساعات مختلف شبانه روز که سایه ٔ میله ای متوالیاً روی آنها می افتد. شاخص در مصر قدیم و در نزد قوم کلده و عبریان شناخته بود. میله و صفحه ای که بر جایی استوار کنند معلوم کردن اوقات و بالخاصه اوقات نماز را. رجوع به ساعت آفتابی شود. || بیرق مساحی . نصیبه . هج . هچ . میله ٔ فلزی یا چوب مدرجی که در نقشه برداری بکارمیبرند و برای گرفتن جهت ، تراز را بسمت آن متوجه میسازند. علامت ثابتی که جهت یاب مساحی را برای گرفتن جهت بسمت آن متوجه میسازند . || دستگاهی که در رودها نصب کنند برای تعیین مقدار آب در طی سال و فصول مختلف . || فرسنگسار؛ راهنمای جاده .
ترجمه مقاله