ترجمه مقاله

شادی کنان

لغت‌نامه دهخدا

شادی کنان . [ ک ُ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) مسرت کنان . در حال شادی کردن :
چو از کوه و از دشت برداشت بهر
همی رفت شادی کنان سوی شهر.

فردوسی .


چو بیژن نشسته میان زنان
به لب بر می سرخ و شادی کنان .

فردوسی .


مگو انده خویش با دشمنان
که لاحول گویند شادی کنان .

سعدی (گلستان ).


خواجه شادی کنان که پسرم عاقل است . (گلستان ).
حرم شادی کنان بر طاق ایوان
که مروارید بر تاجش ببارند.

سعدی .


ترجمه مقاله