ترجمه مقاله

شاد گشتن

لغت‌نامه دهخدا

شاد گشتن . [ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) شاد شدن :
چو ابلیس دانست کو دل بداد
بر افسانه اش گشت نهمار شاد.

فردوسی .


شاد گشتم بدانکه حج کردی
چون تو کس نیست اندر این اقلیم .

ناصرخسرو.


به انصافش رعیت شاد گشتند
همه زندانیان آزاد گشتند.

نظامی .


هر چه از وی شاد گشتی در جهان
از فراق او بیندیش آن زمان
ز آنچه گشتی شاد بس کس شاد شد
آخر از وی جست و همچون باد شد
از تو هم بجهد تو دل بر وی منه
پیش از آن کو بجهد از تو تو بجه .

مولوی .


چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت
سوی نخجیران روان شد تا بدشت .

مولوی .


و رجوع به شاد گردیدن و شاد شدن شود.
|| روشن شدن (چشم ) :
یکی تاج بر سر ببالین تو
بدو شاد گشته جهان بین تو.

فردوسی .


نبودی بجز خاک بالین من
بدوشاد گشتی جهان بین من .

فردوسی .


ترجمه مقاله