شاه جوی
لغتنامه دهخدا
شاه جوی . (نف مرکب ) شاه جو. جوینده ٔ شاه :
همه کنده موی و همه خسته روی
همه شاه گوی و همه شاه جوی .
بگشتند از آن جایگه شاه جوی
بریگ و بیابان نهادند روی .
یکایک بخسرو نهادند روی
سپاه و سپهبد همه شاه جوی .
همه کنده موی و همه خسته روی
همه شاه گوی و همه شاه جوی .
فردوسی .
بگشتند از آن جایگه شاه جوی
بریگ و بیابان نهادند روی .
فردوسی .
یکایک بخسرو نهادند روی
سپاه و سپهبد همه شاه جوی .
فردوسی .