شاه نشان
لغتنامه دهخدا
شاه نشان . [ ن ِ ] (نف مرکب ) کسی که با نفوذ و سیاست خود بتواند کسی را به تخت پادشاهی نشاند. (فرهنگ نظام ). شاه نشاننده . شاه تراش . امرایی که در عزل و نصب دیگری عادتاً دخیل بوده اند. (یادداشت مؤلف ). رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص 202 و 203 شود :
از مشرق تا مغرب رایش بهمه جای
گه شاه برانگیز و گهی شاه نشان باد.
تو شاه ملوک و ملک شاه نشانی
وین است همه ساله ترا سیرت و کردار.
خجسته شاه وزیران وزیر شاه نشان
که شاه را و ترا نیست در زمانه قرین .
وزیر صاحب تدبیر شاه نشان که صایب رای و مصلحت دان بود پیش پادشاه رفت . (سندبادنامه ص 226). || (ن مف مرکب ) آنکه او را شاه نشانیده باشد. شاه نشانیده . || (ص مرکب ) کسی که علامت شاه را داشته باشد. (فرهنگ نظام ).
از مشرق تا مغرب رایش بهمه جای
گه شاه برانگیز و گهی شاه نشان باد.
فرخی .
تو شاه ملوک و ملک شاه نشانی
وین است همه ساله ترا سیرت و کردار.
معزی .
خجسته شاه وزیران وزیر شاه نشان
که شاه را و ترا نیست در زمانه قرین .
سوزنی .
وزیر صاحب تدبیر شاه نشان که صایب رای و مصلحت دان بود پیش پادشاه رفت . (سندبادنامه ص 226). || (ن مف مرکب ) آنکه او را شاه نشانیده باشد. شاه نشانیده . || (ص مرکب ) کسی که علامت شاه را داشته باشد. (فرهنگ نظام ).