شده
لغتنامه دهخدا
شده . [ ش ُ دَ / دِ ] (ن مف ) نعت مفعولی از شدن : کاری است شده . (یادداشت مؤلف ). گشته . گردیده . بوده . وقوع یافته . واقع شده :
مهر مفکن بر این سرای سپنج
کاین جهان پاک بازی و نیرنج
نیک او را فسانه دار شده
بد او را کمرت تنگ به تنج .
|| رفته . سپری شده . گذشته :
اگر بازناید شده روزگار
به گیتی درون تخم کینه مکار.
بدوگفت گازر که اینت سخن
دریغ آن شده دردهای کهن .
بیامد خروشان به آتشکده
غمی شد از آن روزهای شده .
|| ازدست رفته . سپری شده : گفت بد کردی که این دولتی است شده . (تاریخ سیستان ). اردشیر بابکان ... دولت شده ٔ عجم را بازآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 91). || گم گشته . تلف شده . از دست رفته :
عمر بر آن فرش ازل بافته
آنچه شده باز بدل یافته .
|| رهائی یافته . گریخته . || مرده . تلف گشته . گذشته . و رجوع به شدن شود.
- دلشده ؛ مشوش . مضطرب . پریشان . نگران . بهت زده . ترسان :
پر اندیشه شد سوی آتشکده
چنان چون بود مردم دلشده .
خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید... و کشتی در میان جیحون بازگردانیده بود تا کدخدایش احمدعبدالصمد وی را قوت دل داد و هر چند چنین است خوارزمشاه چون دلشده ای میباشد. (تاریخ بیهقی ).
ای مطرب از آن حریف پیغامی ده
وین دلشده را به عشوه آرامی ده .
دلشده ٔ پای بند گردن جان در کمند
زهره ٔ گفتار نه این چه سبب و آن چراست .
همه دانند که سودازده ٔ دلشده را
چاره صبر است ولیکن چه کند قادر نیست .
مهر مفکن بر این سرای سپنج
کاین جهان پاک بازی و نیرنج
نیک او را فسانه دار شده
بد او را کمرت تنگ به تنج .
رودکی .
|| رفته . سپری شده . گذشته :
اگر بازناید شده روزگار
به گیتی درون تخم کینه مکار.
فردوسی .
بدوگفت گازر که اینت سخن
دریغ آن شده دردهای کهن .
فردوسی .
بیامد خروشان به آتشکده
غمی شد از آن روزهای شده .
فردوسی .
|| ازدست رفته . سپری شده : گفت بد کردی که این دولتی است شده . (تاریخ سیستان ). اردشیر بابکان ... دولت شده ٔ عجم را بازآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 91). || گم گشته . تلف شده . از دست رفته :
عمر بر آن فرش ازل بافته
آنچه شده باز بدل یافته .
نظامی .
|| رهائی یافته . گریخته . || مرده . تلف گشته . گذشته . و رجوع به شدن شود.
- دلشده ؛ مشوش . مضطرب . پریشان . نگران . بهت زده . ترسان :
پر اندیشه شد سوی آتشکده
چنان چون بود مردم دلشده .
فردوسی .
خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید... و کشتی در میان جیحون بازگردانیده بود تا کدخدایش احمدعبدالصمد وی را قوت دل داد و هر چند چنین است خوارزمشاه چون دلشده ای میباشد. (تاریخ بیهقی ).
ای مطرب از آن حریف پیغامی ده
وین دلشده را به عشوه آرامی ده .
سعدی .
دلشده ٔ پای بند گردن جان در کمند
زهره ٔ گفتار نه این چه سبب و آن چراست .
سعدی .
همه دانند که سودازده ٔ دلشده را
چاره صبر است ولیکن چه کند قادر نیست .
سعدی .