شرم آمدن
لغتنامه دهخدا
شرم آمدن . [ ش َ م َ دَ ] (مص مرکب ) خجل شدن . شرمسار گردیدن . (یادداشت مؤلف ). حاصل شدن خجلت و انفعال برای کسی :
تهمتن چو بشنید شرم آمدش
به رفتن یکی رای گرم آمدش .
نه نزدیک دادار باشد گناه
نه شرم آیدم نیز از روی شاه .
بیفکند پیل ژیان را به خاک
نه شرم آمدش زآن سپهبد نه باک .
... مرا نیز شرم آمد با تو گفتن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 412). مقدمان شاه گفتند ما را شرم آمد از خداوندکه بگوییم مردم گرسنه است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 636).
امتی مر بوحنیفه و شافعی را از رسول
شرم نآید مر ترا زین زشت کار ای ناصبی .
امروز شرم نآید آزاده زادگان را
کردن به پیش ترکان پشت از طمع دوتایی .
گر شرم نیایدت ز نادانی
بی شرم تر از تو کیست در دنیا.
شرم نآید مر تو نادان را که پیش ذوالفقار
چوپ را شمشیر سازی وز کدو مغفر کنی .
از جلال الدین شکایت کردمی
لیک شرم آید ز فرزندش مرا.
شرمت نآید که چون کبوتر
روزی خوری از دهان مادر.
نیاید همی شرمت ازخویشتن
کزو فارغ و شرم داری ز من .
که شرمش نیاید ز پیری همی
زند دست در ستر نامحرمی .
عجب دارم ار شرم دارد زمن
که شرمم نمی آید از خویشتن .
سرو از آن پای گرفته ست به یک جای مقیم
که اگر با تو رود شرمش از آن ساق آید.
خار سودای تو آویخته در دامن دل
شرمم آید که بر اطراف گلستان نگرم .
شرمش از روی تو نآید آفتاب
کاندر آید بامداد از روزنت .
- شرم آمدن کسی از چیزی ؛ خجل بودن از آن چیز: «شرمم آمد که به او بگویم ...». (فرهنگ فارسی معین ).
تهمتن چو بشنید شرم آمدش
به رفتن یکی رای گرم آمدش .
فردوسی .
نه نزدیک دادار باشد گناه
نه شرم آیدم نیز از روی شاه .
فردوسی .
بیفکند پیل ژیان را به خاک
نه شرم آمدش زآن سپهبد نه باک .
فردوسی .
... مرا نیز شرم آمد با تو گفتن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 412). مقدمان شاه گفتند ما را شرم آمد از خداوندکه بگوییم مردم گرسنه است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 636).
امتی مر بوحنیفه و شافعی را از رسول
شرم نآید مر ترا زین زشت کار ای ناصبی .
ناصرخسرو.
امروز شرم نآید آزاده زادگان را
کردن به پیش ترکان پشت از طمع دوتایی .
ناصرخسرو.
گر شرم نیایدت ز نادانی
بی شرم تر از تو کیست در دنیا.
ناصرخسرو.
شرم نآید مر تو نادان را که پیش ذوالفقار
چوپ را شمشیر سازی وز کدو مغفر کنی .
ناصرخسرو.
از جلال الدین شکایت کردمی
لیک شرم آید ز فرزندش مرا.
ناصرخسرو.
شرمت نآید که چون کبوتر
روزی خوری از دهان مادر.
خاقانی .
نیاید همی شرمت ازخویشتن
کزو فارغ و شرم داری ز من .
سعدی (بوستان ).
که شرمش نیاید ز پیری همی
زند دست در ستر نامحرمی .
سعدی (بوستان ).
عجب دارم ار شرم دارد زمن
که شرمم نمی آید از خویشتن .
سعدی (بوستان ).
سرو از آن پای گرفته ست به یک جای مقیم
که اگر با تو رود شرمش از آن ساق آید.
سعدی .
خار سودای تو آویخته در دامن دل
شرمم آید که بر اطراف گلستان نگرم .
سعدی .
شرمش از روی تو نآید آفتاب
کاندر آید بامداد از روزنت .
سعدی .
- شرم آمدن کسی از چیزی ؛ خجل بودن از آن چیز: «شرمم آمد که به او بگویم ...». (فرهنگ فارسی معین ).