شست و شو
لغتنامه دهخدا
شست و شو. [ ش ُ ت ُ ] (اِمص مرکب ) شستشو. (ناظم الاطباء). شست و شوی . شستن چیزی . غسل . (فرهنگ فارسی معین ) :
دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت
از دیده ام که دمبدمش کار شست و شوست .
رجوع به شستشو و شست و شوی شود.
- شست و شو دادن ؛ شستن . پاک کردن :
گر عاشقی ز گرد علائق غمین مباش
کآن لعل آبدار دهد شست و شوی دل .
ز سیل اشک چنان شست و شوی دیده دهم
که هر نظاره فریبی بیفتد از نظرم .
- شست و شو کردن ؛ شستن . شستشو کردن . غسل کردن :
خدای را به میم شست و شوی خرقه کنید.
- شست و شو کردن کسی را ؛ بسیاری بد و دشنام و ناشایست گفتن بدو. سخت و بسیار بد و زشت گفتن . دشنام فراوان دادن . (یادداشت مؤلف ).
دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت
از دیده ام که دمبدمش کار شست و شوست .
حافظ.
رجوع به شستشو و شست و شوی شود.
- شست و شو دادن ؛ شستن . پاک کردن :
گر عاشقی ز گرد علائق غمین مباش
کآن لعل آبدار دهد شست و شوی دل .
صائب تبریزی (از آنندراج ).
ز سیل اشک چنان شست و شوی دیده دهم
که هر نظاره فریبی بیفتد از نظرم .
حکیم کاشی (از آنندراج ).
- شست و شو کردن ؛ شستن . شستشو کردن . غسل کردن :
خدای را به میم شست و شوی خرقه کنید.
حافظ.
- شست و شو کردن کسی را ؛ بسیاری بد و دشنام و ناشایست گفتن بدو. سخت و بسیار بد و زشت گفتن . دشنام فراوان دادن . (یادداشت مؤلف ).