شعله زدن
لغتنامه دهخدا
شعله زدن . [ ش ُ ل َ / ل ِ زَ دَ ] (مص مرکب ) زبانه زدن . مشتعل شدن . (فرهنگ فارسی معین ). شعله ورشدن . مشتعل گشتن . برافروختن . روشن شدن :
گر آتش سیاست تو شعله ای زند
گردون از آن دخان شود اختر شرر شود.
طرفه مدار اگر ز دل نعره ٔ بیخودی زنم
کآتش دل چو شعله زد صبر در او محال شد.
آفتاب حسن او تا شعله زد
ماه رخ در پرده پنهان میکند.
|| سوزاندن . شعله ور ساختن :
هست از حجر و شجر دو آتش
یک شعله زن و جهان برافروز.
رشک اخگر شده اشک از تف نظاره ٔ ما
شعله در بال سمندر زده فواره ٔ ما.
گر آتش سیاست تو شعله ای زند
گردون از آن دخان شود اختر شرر شود.
مسعودسعد.
طرفه مدار اگر ز دل نعره ٔ بیخودی زنم
کآتش دل چو شعله زد صبر در او محال شد.
سعدی .
آفتاب حسن او تا شعله زد
ماه رخ در پرده پنهان میکند.
سعدی .
|| سوزاندن . شعله ور ساختن :
هست از حجر و شجر دو آتش
یک شعله زن و جهان برافروز.
خاقانی .
رشک اخگر شده اشک از تف نظاره ٔ ما
شعله در بال سمندر زده فواره ٔ ما.
ظهوری (از آنندراج ).