شفی
لغتنامه دهخدا
شفی . [ ش ِ / ش َ ](از ع ، اِ) ممال شفا. (یادداشت مؤلف ) :
باد خلقش دمیده عطر حسب
نحل مهرش نهاده شهد شفی .
از آن سبب که عسل را حلاوت لب توست
خدای عزوجل در عسل نهاد شفی .
هر دمی یعقوب وار از یوسفی
می رسد اندر مشام تو شفی .
شب به خواب اندر بگفتش هاتفی
که خریدی آب حیوان و شفی .
و رجوع به شفا شود.
باد خلقش دمیده عطر حسب
نحل مهرش نهاده شهد شفی .
ابوالفرج رونی .
از آن سبب که عسل را حلاوت لب توست
خدای عزوجل در عسل نهاد شفی .
ادیب صابر.
هر دمی یعقوب وار از یوسفی
می رسد اندر مشام تو شفی .
مولوی .
شب به خواب اندر بگفتش هاتفی
که خریدی آب حیوان و شفی .
مولوی .
و رجوع به شفا شود.