ترجمه مقاله

شمردن

لغت‌نامه دهخدا

شمردن . [ ش ِ / ش ُ م َ / م ُ دَ ] (مص ) شمار کردن . تعداد نمودن . حساب کردن . (ناظم الاطباء). حَسبان . حُسبان . عدد. شماردن . شمریدن . تعدیه . تعداد. تعداد کردن . احصاء. محاسبه . احتساب . (یادداشت مؤلف ). حسب . حَسبان . حساب . حسابة. حسبة. (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). حصر. (تاج المصادر بیهقی ).عداد. عدة. (دهار) :
بفرمود تا خواسته بشمرند
همه سوی کاخ سیاوش برند.

فردوسی .


تو خودکامه را گر ندانی شمار
برو چارصد بار بشمر هزار.

فردوسی .


نه تازی چنین کرد، نی پارسی
اگر بشمری سال صد بار سی .

فردوسی .


به انگشت بشمر زمان تا دو ماه
که از روم بینی به ایران سپاه .

فردوسی .


که این بر من و بر تو هم بگذرد
زمانه دم ما همی بشمرد.

فردوسی .


زین پیش همه روزه شمردی گه آن بود
گاه است که اکنون قدح باده شماری .

فرخی .


به گیتی درون جانور گونه گون
بسند از گمان وز شمردن فزون .

اسدی .


دانه ٔ ریگ در قعر آن بتوان شمرد. (کلیله و دمنه ).
- اختر شمردن ؛ ستاره شمردن :
که برآسمان اختری بشمرد
خم چرخ گردنده را بنگرد.

فردوسی .


- || از درد یا غم یا مصیبتی به خواب نرفتن و بیداری کشیدن :
زآن کو به گناه قوم نادان
در حسرت روی ارض موعود
اختر به سحر شمرده یاد آر.

دهخدا.


- انفاس یا نفس یا دم کسی راشمردن ؛ سخت مراقب گفتار و کردار کسی بودن . او را سخت تحت نظر گرفتن . (از یادداشت مؤلف ). مراقب اعمال کسی بودن : طغرل حاجبش را بر وی در نهان مشرف کرده بود تا انفاس یوسف می شمرد و هرچه رود بازمی نماید. (تاریخ بیهقی ). سلطان ایشان را بنواخت وامید داد و با ایشان بنهاد که انفاس خداوندان خود می شمرند و هرچه رود با عبدوس می گویند تا وی بازنماید.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 219).
- برشمردن ؛ شمردن . شمارش کردن .شماردن :
یکایک بر او برشمرهرچه هست
ز گنج و ز تاج و ز تخت نشست .

فردوسی .


اگر صفات جمال تو بر تو برشمرم
گمان مبر که کسی را همال خود شمری .

سوزنی .


- || جزء به جزء نقل و حکایت کردن . یکایک قصه کردن . (یادداشت مؤلف ). شرح دادن :
فرستاده بهرام را مژده برد
سخنهای مهران بر او برشمرد.

فردوسی .


فرستاده برگشت و پاسخ ببرد
سخنها یکایک همه برشمرد.

فردوسی .


بر او برشمردند یکسر سخن
که بخت از بدیها چه افکند بن .

فردوسی .


بر ایشان همه برشمرد آنچه دید
سخن نیز کز آفریدون شنید.

فردوسی .


در میان چند شغلها دیگر فرمودند او را... همه با نام که برشمردن دراز گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 274).
به نزدیک یوسف شد و سجده کرد
بر او پوزش بیکران برشمرد.

شمسی (یوسف و زلیخا).


قتلهای ناحق که او [ یزدجرد ] کرده بود و مالهای ناواجب از مردم ستده و از این گونه برشمردند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 76). آنچه شیر برای تو می سگالد از این معانی که برشمردی ... نیست . (کلیله و دمنه ).
از این بیشتر رهنمون ره نبرد
گزافه سخن بر نشاید شمرد.

نظامی .


- || دادن . بمجاز به او بخشیدن :
سوی سیستان شد نریمان گرد
بر او شه بسی هدیه ها برشمرد.

اسدی .


- ستاره شمردن ؛ اختر شمردن :
چنان بینی از من کنون دستبرد
که روزت ستاره بباید شمرد.

فردوسی .


رجوع به ترکیب اختر شمردن شود.
- شمرده شدن ؛ محسوب شدن . بحساب آمدن :
اگر با خدای عزوجل چنانکه تو با سلطانی ، بودمی از جمله صدیقان شمرده شدمی . (گلستان ).
|| احتساب . به حساب رسیدن . محاسبه کردن . حساب کردن :
بگوید همه تا بدان می خوریم
غم روز ناآمده نشمریم .

فردوسی .


فراوان غم و شادمانی شمرد
چو روز درازش سرآمد، بمرد.

فردوسی .


من بنده ٔ مقصر تقصیر بیش دارم
زنهار دل بمشکن تقصیر من بمشمر.

فرخی .


آینده و رفته را نگه کن
بشمر که تو در میان چه باشی .

خاقانی .


- بر کسی شمردن ؛ به حساب وی آوردن :
تیر و بهار دهر جفاپیشه خردخرد
بر تو همی شمرد و تو خود خفته چون حمیر.

ناصرخسرو.


بسیار شمرد بر تو گردون
آذار و دی و تموز و تشرین .

ناصرخسرو.


تو سالیانها خفتی وآنکه بر تو شمرد
دم شمرده ٔ تو یک نفس زدن نغنود.

ناصرخسرو.


- شمردن گردش اختران را ؛ حساب کردن سیرستارگان و شناختن آن :
همی خواست کز آسمان بگذرد (کاووس )
همان گردش اختران بشمرد.

فردوسی .


|| محسوب داشتن . پنداشتن . فرض کردن . گرفتن . دانستن . تقدیر کردن . انگاشتن . انگاردن . (یادداشت مؤلف ) :
بداندیش را خوار مشمر تو هیچ .

فردوسی .


جهان پهلوانی به رستم سپرد
همه روزگار بهی زو شمرد.

فردوسی .


چهارم کز او کودکان داشت خرد
غم خرد را خرد نتوان شمرد.

فردوسی .


قباد آمد و رفت و گیتی سپرد
وز آن پس همه رفته باید شمرد.

فردوسی .


هرچه یابی وز آن فرومولی
نشمرند از تو آن به بشکولی .

عنصری .


بمزیم آب دهان تو و می انگاریم
دو سه بوسه بدهیم آنگه ونقلش شمریم .

منوچهری .


چنان بود تیرش که زوبین وَران
شمردند هر تیر خشتی گران .

اسدی .


نگر جنگ این اژدها سرسری
چنان جنگهای دگر نشمری .

اسدی .


چون پیش من خلایق رفتند بیشمار
گرچه دراز مانم رفته شمر مرا.

ناصرخسرو.


از تشنگی و گرسنگی دارد راحت
سیری شمرد خیر و همه گرسنگی شر.

ناصرخسرو.


دند و ملک یک شمر و بهره جوی باش
از بدره ٔ زر ملک و از پشیز دند.

ناصرخسرو.


چگونه آنرا سبب شفا شمرد. (کلیله و دمنه ). پس اگر روزی چند صبر باید کرد در رنج عبادت و بند شریعت ، عاقل چگونه از آن سر باززند و آنرا خطری بزرگ و کاری دشوار شمرد. (کلیله و دمنه ). اصحاب حزم گناه را عقوبت مستور... جایز نشمرند. (کلیله و دمنه ).
از خودی سرمست گشته بی شراب
ذره ای خود را شمرده آفتاب .

مولوی .


دانی که چه گفت زال با رستم گرد
دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد.

سعدی .


- از چیزی شمردن ؛ از آن چیز دانستن . جزء آن به حساب آوردن . در عداد آن دانستن :
آن سال خوش نخسبد و از عمر نشمرد
کز جمع کافران نکند صدهزار کم .

فرخی .


- بد شمردن ؛ بد پنداشتن و پسند ناکردن . (ناظم الاطباء).
- به چیزی نشمردن ؛ اهمیت ندادن . کوچک شمردن :
اگر یار باشد روان با خرد
به نیک و به بد روز را نشمرد.

فردوسی .


- به مردم نشمردن ؛ آدم حساب نکردن . کسی ندانستن . ارج و ارزی قائل نبودن :
ز برگ گیاهان کوهی خورد
چو ما را به مردم همی نشمرد.

فردوسی .


دل برد و مرا نیز به مردم نشمرد
گفتار چه سود است که ورغ آب ببرد.

فرخی .


- به هیچ نشمردن ؛هیچ نگرفتن . هیچ فرض کردن . وقع و ارجی ننهادن . (یادداشت مؤلف ).
- سهل شمردن ؛ سهل انگاشتن . بی اهمیت گرفتن : اگر از آن جهت رنجی تحمل باید کرد سهل شمری . (کلیله و دمنه ).
- شمردن کسی را از گروهی یا کسانی ؛ از آن گروه دانستن . جزو آن کسان بشمار آوردن . در عداد آنان دانستن . (یادداشت مؤلف ) :
ای خداوند به کار من از این به بنگر
مر مرا مشمر از این شاعرک داس و دلوس .

ابوشکور.


دلش کور باشد سرش بی خرد
خردمندش از مردمان نشمرد.

فردوسی .


بدو گفت گودرز کای کم خرد
ترا مردم از بِخْردان نشمرد.

فردوسی .


هر آن کو گذشت از ره مردمی
ز دیوان شمر مشمرش ز آدمی .

فردوسی .


پسر کو ز راه پدر بگذرد
دلیرش ز پشت پدر نشمرد.

فردوسی .


به خواهر چنین گفت بهرام گرد
که او را ز شاهان نباید شمرد.

فردوسی .


ز جمله ٔ ثنوی زادگانش می شمرند
اگر بود نه عجب هم عجب اگر نبود.

ناصرخسرو.


- غنیمت شمردن ؛ غنیمت دانستن . فرصت شمردن . وقت و فرصت را از دست ندادن .
- فرصت شمردن ؛ وقت مناسب را از دست ندادن و یافتن . (ناظم الاطباء).
- کسی را به چیزی شمردن ؛ او را به حساب آوردن و محسوب داشتن . (از فرهنگ فارسی معین ).
- کسی را به کس نشمردن ؛ اعتنا نکردن بدو. بی ارج و ارز انگاشتن وی را. (از یادداشت مؤلف ) :
گرامی یکی دخترش بود و بس
که نشمردی او مهتران را به کس .

فردوسی .


ز دیدار من گوی بیرون برد
از این انجمن کس به کس نشمرد.

فردوسی .


به ما گفت یکسر همه مهترند
نگر تا کسی را به کس نشمرند.

فردوسی .


که او راه تو دادگر نسپرد
کسی را ز گیتی به کس نشمرد.

فردوسی .


نباشد شگفت ار همه بنگرد
کسی را به خوبی به کس نشمرد.

فردوسی .


این پادشاه ... چنان دانستی که هیچ مهندس را به کس نشمردی . (تاریخ بیهقی ). رجوع به ترکیب های «به مردم نشمردن » و «به هیچ نشمردن » شود.
|| گفتن . بازگفتن . بازگو کردن . سخن راندن . شرح دادن . نقل کردن . بر زبان راندن . بر زبان آوردن . (از یادداشت مؤلف ) :
بر ایشان درود سکندر ببرد
همه کار دارا بر ایشان شمرد.

فردوسی .


ازآن شارسان شان بدل نگذرد
کس از یاد کردن سخن نشمرد.

فردوسی .


بیامد به درگاه و او را ببرد
بسی زشت بر روزبانان شمرد.

فردوسی .


درم برد و با هدیه ها نامه برد
سخنها بر شاه گیتی شمرد.

فردوسی .


نه همی گویم شاها که نبایست چنین
نه همی خدمت خویش ای شه بر تو شمرم .

فرخی .


درین هر طریقی که بر تو شمردم
سواران جلدند و مردان فراوان .

ناصرخسرو.


هرکه عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
بیگمان عیب تو پیش دگران خواهد برد.

سعدی .


- از کسی برشمردن ؛ بدیها و خوبیهای وی را بیان کردن و تعداد آنها را ذکر کردن :
همانا که آن سگزی جنگجوی
که چندان همی برشمردی تو زوی .

فردوسی .


- سخن بر کس شمردن ؛ مو بمو برای وی بازگفتن :
کنون رنج در کار بهمن برم
گذشته سخن بر تو بر بشمرم .

فردوسی .


رجوع به ترکیب «برشمردن » ذیل معنی دوم شود.
|| بد گفتن . سخنهای سرد گفتن . سخن ناملایم و درشت بر زبان راندن . (از یادداشت مؤلف ). استهزاء. (فرهنگ لغات و لف ).
- برشمردن کسی را ؛ دشنام دادن بدو. بدگفتن . استهزاء کردن . (یادداشت مؤلف ) :
سوی خانه ٔ آب شد آب برد
همی در نهان شوی را برشمرد.

فردوسی .


وز آن پس خروشید سهراب گرد
همه شاه کاووس را برشمرد.

فردوسی .


به دشنام چندی مرا برشمرد
به پیش سپه آبرویم ببرد.

فردوسی .


|| لقب دادن . لقب کردن . ملقب داشتن .(یادداشت مؤلف ) :
چو خلعت بدان مرد دانا سپرد
ورا مهتر پهلوانان شمرد.

فردوسی .


|| دادن . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). تحویل دادن . بمجازدادن . (یادداشت مؤلف ) :
سراسر به نعمان منذر سپرد
جوانوی رفت و بدیشان شمرد.

فردوسی .


چو آخر به دشمن بباید سپرد
همه سربسر باد باید شمرد.

فردوسی .


هم اندر زمان لشکر او را سپرد
ز گیتی دو بهره مر او را شمرد.

فردوسی .


- بازشمردن ؛ دادن . تسلیم داشتن . (یادداشت مؤلف ) :
ملک العرش همه ملک به مسعود سپرد
کشور عالم هر هفت بر او بازشمرد.

منوچهری .


|| شناختن : مردم شمر. ستاره شمر. (یادداشت مؤلف ).
|| گذرانیدن . (یادداشت مؤلف ) :
به نخجیر گور و به می دست برد
از این گونه یک چند خورد و شمرد.

فردوسی .


زفرمان و پیمان او نگذرد
دم خویش بی رای او نشمرد.

فردوسی .


میان بز و گاومیش و ستور
شمردم شب و روز گردنده هور.

فردوسی .


بدو گفت شاه ای جوانمرد گرد
یک امروز نیزت بباید شمرد .

فردوسی .


چو بشمرد چندی بدین گونه شاه
گهی بزم و باده گه آرامگاه
وز آن پس همی جست بیگاه و گاه
یکی روز فرخ که راند سپاه .

فردوسی .


- روز شمردن ؛ روز گذراندن . روزگار سپری کردن :
نهد گنج و فرزند گرد آورد
بسی روز بر آرزو بشمرد.

فردوسی .


همه آرزوها سپردم بدوی
بسی روز فرخ شمردم بدوی .

فردوسی .


ز خوبی و از مردمی کرده ام
به پاداش آن روز نشمرده ام .

فردوسی .


هم اکنون شتر زیر بار آورید
به بیهودگی روز را مشمرید.

شمسی (یوسف و زلیخا).


|| (اصطلاح حساب ). عاد کردن . (یادداشت مؤلف ) : مشترک آن باشد که عددی ایشان را بشمرد 15، 25، 30که هم ایشان را بشمرد. (التفهیم ). عدد اول کدام است ؟ این آن است که او را جز یکی نشمرد. (التفهیم ).
ترجمه مقاله