ترجمه مقاله

شنبلید

لغت‌نامه دهخدا

شنبلید. [ شَم ْ ب َ ] (اِ) شملید. شملیز. بمعنی شنبلیت است که گل راه رو باشدو به عربی حلبه گویند. (برهان ). گلی باشد زردرنگ بشکل و قد مانند بهارنارنج و همچنان شکفته و بویکی تیزدارد و بوییدنش رفع درد سر کند و آن را گل راهرو نیز خوانند از بهر آنکه بیشتر در سر راهها روید. (فرهنگ جهانگیری ). گل زرد حلبه . (انجمن آرا) :
تو گفتی که کوهی است از شنبلید
که باد دهان از برش بردمید.

اسدی .


|| گل و شکوفه ٔ سورنجان . (برهان ). گل سورنجان است که زرد می باشد. (آنندراج ). شکوفه ٔ سورنجان .(یادداشت مؤلف ). گل سورنجان . (صاحب جامع). شکوفه ٔ سورنجان . (بحر الجواهر). گل سورنجان است که زرد می باشد و شنبلیت نیز گفته اند. (از انجمن آرا). گل سورنجان است ، و آن اولین گل است که پس از نخستین باران بهاری شکفد. (یادداشت مؤلف ) (مفردات ابن البیطار ج 1 ص 71لکلرک مترجم ابن البیطار ج 2 ص 346) . گل سورنجان است که آن را اصابع هرمس نیز نامند. (ابن البیطار در کلمه ٔ اصابع هرمس ). سورنجان . (تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ). گل زرد گل سورنجان شکوفه ٔسورنجان است . (مخزن الادویه ). گلی باشد زرد و خوشبوی . (صحاح الفرس ). گلی است که زردرنگ باشد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). گلی است زرد خردبرگ و خوشبوی . (فرهنگ اسدی ) :
جام کبود و باده ٔ سرخ و شعاع زرد
گویی شقایق است و بنفشه ست و شنبلید.

کسائی مروزی .


چو خورشید رخشنده آمد پدید
زمین شد بسان گل شنبلید.

فردوسی .


سکندر چو گفتار ایشان شنید
به رخساره شد چون گل شنبلید.

فردوسی .


هوا پر ز ابر و زمین پر ز خوید
جهانی پر از لاله و شنبلید.

فردوسی .


از رویها بروید گلهای شنبلید
بر تیغها بخندد اغصان ارغوان .

فرخی .


با جامه ٔ زری زرد چون شنبلید
با رزمه ٔ سیمی پاک چون نسترن .

فرخی .


از کوه تا به کوه بنفشه است و شنبلید
از پشته تا به پشته سمن زار و لاله زار.

فرخی .


تا به رنگ و بوی چون سوسن نباشد شنبلید
تا به طعم و فعل چون زیتون نباشدزنجبیل .

فرخی .


تا چون سمن سپید بود برگ نسترن
چون شنبلیدزرد بود برگ زعفران .

فرخی .


که آن نوشکفته گل نورسید
همی گشت از باد چون شنبلید.

عنصری (از فرهنگ اسدی ).


بیخته برگ سمن بر عارضین شنبلید
ریخته برگ بنفشه بر رخان جلنار.

منوچهری .


روی تو چون شنبلید نوشکفته بامداد
روی من چون شنبلید پژمریده در چمن .

منوچهری .


گویی که شنبلید همه شب زریر کوفت
تا برنشست گرد به رویش بر اززریر.

منوچهری .


تا گشت زیر غالیه گلنار تو نهان
چون شنبلید کردم رخسار خویشتن .

قطران .


داده بود اندر خزان نارنگ را شب بوی بوی
شنبلید اندر بهاران بستد از نارنگ رنگ .

قطران .


در میان برف سر برکرده برگ شنبلید
همچو زر پخته رسته در میان سیم خام .

قطران .


تو گویی که کوهی است از شنبلید
که باد وزانش بر آتش دمید.

اسدی (گرشاسبنامه ص 35).


همه کوهش از رنگ گل ناپدید
همه راغ پر سوسن و شنبلید.

اسدی (گرشاسبنامه ص 116).


یکی جام زرین به کف چون نبید
چو لاله می و جام چون شنبلید.

اسدی .


چه نرگس چه نو ارغوان و خوید
چه شب بو چه نیلوفر وشنبلید.

اسدی (گرشاسبنامه ص 95).


بزرگان رده ساخته بر چمن
میان سنبل و شنبلید و سمن .

اسدی (گرشاسبنامه ص 203).


از ره چشم ستوری منگر اندر بوستان
ای برادر تا بدانی زردخار از شنبلید.

ناصرخسرو.


بنگر که چو شنبلید گشته ست
آن لاله ٔ آبدار و رنگین .

ناصرخسرو.


روی سخا گشته است زردتر از شنبلید
و اشک سخن گشته نیز سرخ تر از ارغوان .

خاقانی .


در هنگامه ٔ عشق چه تعویذ می باید نوشت و در مرغزار شوق شنبلید می باید کشت . (سندبادنامه ص 140).
شنبلید و لاله ٔنعمان بروی سبزه بر
هست پنداری به مینا بر عقیق و کهربا.

؟ (از تاج المآثر).


و شرابهاء مروق از زرد و سرخ و سپید ملون چون شنبلید و لعل و گلاب . (تاریخ طبرستان ).
شنبلید سرشک در دیده
زعفران خورده باز خندیده .

نظامی .


از پرندش غبار زردی شست
برگ سوسن ز شنبلیدش رست .

نظامی .


جیش ؛ نبات شنبلید که حلبه باشد. (منتهی الارب ).
- چون برگ گل شنبلید شدن ؛ زردروی شدن :
از آشوب گفت آنچه دید و شنید
جوان شد چو برگ گل شنبلید.

فردوسی .


- رخ شنبلید شدن ؛ کنایه از زردروی شدن از ترس یا خجلت :
چو رودابه این از پدر بشنوید
دلش گشت پرخون رخش شنبلید.

فردوسی .


چو دهقان پرمایه او را بدید
رخ او شد از بیم چون شنبلید.

فردوسی .


- شنبلید زرد . رجوع به شنبلید شود :
تا شنبلید زرد پدید آمده ست گشت
نیلوفر کبود به آب اندرون نهان .

فرخی .


- گل شنبلید . رجوع به شنبلید به معنی گل زرد شود.
- لعل رخسار شنبلید شدن ؛ کنایه از زرد شدن روی گلگون از ترس یا خجلت :
بیامد بدان خانه او را بدید
شده لعل رخسار او شنبلید.

فردوسی .


|| در حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی آن را به لاله و شقایق ترجمه کرده است ، و این غریب است . (یادداشت مؤلف ). || برگ سورنجان . (برهان ) (بحر الجواهر). ورق سورنجان . (صاحب منهاج ). || تخم حلبه و آن دانه هایی زردرنگ باشند که تره ٔ آن را پخته میخورند و به هندی میتهی گویند. (غیاث اللغات ) (آنندراج ).
ترجمه مقاله