شنو
لغتنامه دهخدا
شنو. [ ش َ / ش ِ / ش ُ ن َ / نُو ] (نف مرخم ) شنونده و دریابنده . (ناظم الاطباء). و اغلب به صورت ترکیب به کار رود، مانند: حرف شنو، سخن شنو و غیره .
- حرف شنو ؛ که به سخن کسی گوش فرادهد.
- || آنکه اطاعت و فرمان برد.
- حقایق شنو ؛ که به حقایق گوش دهد. که حقایق را شنود :
تو حقگوی و خسرو حقایق شنو.
- حکایت شنو ؛ که داستان شنود :
حکایت شنو کودک نامجوی
پسندیده پی بود و فرخنده خوی .
- غیبت شنو ؛ که گوش به غیبت کردن دیگران دهد. که گوش به غیبت کردن دیگران دارد :
به حبل ستایش فرا چه مشو
چو حاتم اصم باش و غیبت شنو.
- نصیحت شنو ؛ شنونده ٔ پند. پندنیوش :
نصیحت شنو مردم دوربین
نکارند در هیچ دل تخم کین .
نه پائی چو بینندگان راست رو
نه گوشی چو مرد نصیحت شنو.
وگر پادشا باشد و پاک رو
طریقت شناس و نصیحت شنو.
- حرف شنو ؛ که به سخن کسی گوش فرادهد.
- || آنکه اطاعت و فرمان برد.
- حقایق شنو ؛ که به حقایق گوش دهد. که حقایق را شنود :
تو حقگوی و خسرو حقایق شنو.
سعدی .
- حکایت شنو ؛ که داستان شنود :
حکایت شنو کودک نامجوی
پسندیده پی بود و فرخنده خوی .
سعدی .
- غیبت شنو ؛ که گوش به غیبت کردن دیگران دهد. که گوش به غیبت کردن دیگران دارد :
به حبل ستایش فرا چه مشو
چو حاتم اصم باش و غیبت شنو.
سعدی .
- نصیحت شنو ؛ شنونده ٔ پند. پندنیوش :
نصیحت شنو مردم دوربین
نکارند در هیچ دل تخم کین .
سعدی .
نه پائی چو بینندگان راست رو
نه گوشی چو مرد نصیحت شنو.
سعدی .
وگر پادشا باشد و پاک رو
طریقت شناس و نصیحت شنو.
سعدی .