ترجمه مقاله

شکوه

لغت‌نامه دهخدا

شکوه . [ ش ِ ] (اِمص ، اِ) ترس . بیم . هراس . خوف . (ناظم الاطباء). ترس و بیم . (غیاث ) (از برهان ) (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). ترسی ناشی از عظمت و جلال حریف و طرف مقابل :
از شکوه رفیع بزم تو شد
گونه ٔ آبی و ترنج اصفر.

مسعودسعد.


مرا به عشق تو می متهم کنند و رواست
وزین سخن نه شکوه است مرمرا و نه باک .

سوزنی .


از شکوه همای رایت شاه
کرکس آسمان پر اندازد.

خاقانی .


اگر بگریزی منهزم و ... شکسته باشی و شکوه تو در دلها نماند. (تاریخ طبرستان ).
از شکوه ولرز و خوف آن ندی
پیر دندانها بهم برمی زدی .

مولوی .


اندرین فتنه که گفتم آن گروه
ایمن از فتنه بدند و از شکوه .

مولوی .


بانگ میزد در میان آن گروه
پر همی شد جان خلقان از شکوه .

مولوی .


- شکوه آمدن کسی را (در دل کسی ) ؛ رسیدن ترس و بیم در دل . به وحشت افتادن :
شکوه آمد اندر دلش زآن سپاه
به چشمش جهان گشت یکسر سیاه .

فردوسی .


به هر زخمی ز پای افکند کوهی
کز آن آمد خلایق را شکوهی .

نظامی .


ترجمه مقاله