ترجمه مقاله

شکیبنده

لغت‌نامه دهخدا

شکیبنده . [ ش ِ /ش َ ب َ دَ / دِ ] (نف ) صبرکننده و تحمل نماینده . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از برهان ). قانع. صابر. صبور. شکیبا. بردبار. متحمل . (یادداشت مؤلف ) :
زچرخ آن نیابی شکیبنده باش
به امید خود را فریبنده باش .

نظامی .


چو از مرگ بسیار یاد آوری
شکیبنده باشی در آن داوری .

نظامی .


زن پاکدامن تر از بوی مشک
شکیبنده با من به یک نان خشک .

نظامی .


- شکیبنده شدن ؛ قانع شدن . صبر کردن :
چون شکیبنده شد در آن باره
دل ز مردم برید یکباره .

نظامی .


تو در کنج کاشانه پنهان شوی
شکیبنده چون شخص بیجان شوی .

نظامی .


ترجمه مقاله