ترجمه مقاله

شیردار

لغت‌نامه دهخدا

شیردار. (نف مرکب ) آنکه شیر می دهد و شیر دارد. (ناظم الاطباء). لبینة. لبون . لبونة. (منتهی الارب ). || هر چیز که در آن شیر داخل کرده باشند، چنانکه نان و غیره . || شیرمال (در تداول مردم قزوین ). رجوع به شیرمال شود. || دارنده ٔ شیر. دارنده ٔ شیره . گیاه که شیره ٔ سفید دارد. || (اِ مرکب ) مرکب از شیر (به معنی لبن ) و دار (به معنی درخت با تنه ٔ راست یا درخت مطلق ) نوعی از افرا که از آن مایعی چون شیر با مزه ٔ مطبوع استخراج شود. از 1500 گزی تا 2600 گزی پراکنده است که در رودبار، دره ٔ چالوس ، نور، کجور و در اطراف رشت شیرگاه به این نام گفته می شود. و در گرگان ، میان دره ، زیارت ، کتول ، گرگان ، علی آباد، رامیان ،حاجیلر، آنرا بزبرگ و بزوالک نامند و در آستاراککم و کیکم ، و در لاهیجان آج و اج ، و در کلاردشت پلت خوانند و در بندرگز زیندار تسمیه کنند. و نیز نامهای کرب ،کرف ، کرکو، گندلاش ، پلاس ، کرکف ، آقچه قین بدان دهند.
- گیاهان شیردار؛ یتوعات . (گااوبا) (یادداشت مؤلف ).
ترجمه مقاله