ترجمه مقاله

شیر

لغت‌نامه دهخدا

شیر. (اِ) مایعی سپید و شیرین که از پستان همه ٔ حیوانات پستاندار ترشح می کند، و به تازی لبن گویند. (ناظم الاطباء) (از برهان ). به معنی شیر است که می خورند، و به این معنی به یای معروف است نه مجهول ، و این ترجمه ٔ لبن است و استادان شعر این دو را با هم قافیه نمی کنند وفرق می گذارند . (آنندراج )(انجمن آرا). مایع سفید شیرینی که از پستان ماده ٔ پستانداران ، تغذیه ٔ بچگان را برآید. دَرّ. لبن . حلیب .از شیر جغرات (ماست ) و کشک (ترف ) و دوغ و پنیر و مسکه (کره ) و فله (آغوز) و رخبین (قره قوروت ) و لور و کفی و خامه و سرشیر و ماءالجبن (پنیرآب ) و روغن و شیربرنج و فرنی می سازند. (یادداشت مؤلف ). مایعی سفیدرنگ و با طعم شیرین مزه و غلظت خاص که از پستانهای نوع ماده ٔ پستانداران پس از زایمان به منظور اولین دوره ٔتغذیه ٔ نوزاد ترشح می شود. مدت زمان ترشح شیر از پستان پستانداران ماده بسته به احتیاج و مدت لازم به جهت تغذیه ٔ نوزادان آنهاست . شیر بهترین ماده ٔ غذایی و سهلترین غذای نوزاد پستانداران است . شیر و متفرعاتش از غذاهای قوی و سالم انسان بشمار می رود. حیوانات وحشی فقط آن مقدار شیر می دهند که نوزاد آنها لازم دارد، لیکن حیوانات اهلی مانند گاو و گوسفند و شتر بواسطه ٔاراده و تربیت انسان بیش از اندازه ٔ مدتی که برای آنها ضروری است شیر می دهند. در شیر قطرات کوچک چربی بسیاری شناورند در صورتی که ترکیبات دیگرش (مانند مواد پروتیدی و گلوسیدی و املاح ) در آن بحال محلول موجودند. ترکیب شیر پستانداران مختلف با هم فرق میکند: درشیر گاو تقریباً 88% آب ، تقریباً 3% مواد ازته ، تقریباً 4/8% مواد گلوسیدی و بطور تقریب 3/2% مواد چربی است . ترکیبات شیر انسان عبارتست از 87% آب و 1/6% ماده ٔ ازته و 6/8% مواد قندی و 3/5% چربی و 2% املاح مختلف . (فرهنگ فارسی معین ). دَرّ. درّة. رسل . (منتهی الارب ) (المنجد). سمالخی . طل ّ. عرق . عتیق . کساء. (منتهی الارب ). لبن . (منتهی الارب ) (دهار). مدرب . معس . (منتهی الارب ). وضح . (المنجد) (منتهی الارب ) :
تذرو تا که همی در خرند خایه نهد
گوزن تا همی از شیر پر کند پستان .

ابوشکور بلخی .


ویدون فروکشی به خوشی آن می حرام
گویی که شیر مام ز پستان همی مکی .

کسایی .


به شیر آن کسی را که بودی نیاز
بدان خواسته دست بردی فراز.

فردوسی .


همه کوهسارانْش نخجیر بود
به جوی آبها چون می و شیربود.

فردوسی .


ابر بهار چون حبشی دایه ای شده ست
باران چو شیر و لاله ستان کودکی بشیر.

منوچهری .


چو مشک بویا لیکنْش نافه بوده ز غژم
چو شیر صافی و پستانْش بوده از پاشنگ .

عسجدی .


شیر زمانه زود کند سیر مرد را
چون تو همی نگردی ازین شیر شیرسیر.

ناصرخسرو.


گر ماه تیر شیر نبارید زآسمان
بر قیرگون سرت که فروریخته ست شیر.

ناصرخسرو.


تا طبعساز باشد پنداری
شیری است تازه ریخته بر شکّر.

ناصرخسرو.


هر نیمه شب سیاه صدهزار قطره شیر سپید بر جامه نماید. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 2). شیر از پستان زن غمزه زن رومی خورند. (منشآت خاقانی ص 167).
ازین شیر سگ خورده شیری نبینی
وزین شوره مردم گیایی نیابی .

خاقانی .


بسته ٔ غار امیدم چو خلیل
شیر از انگشت مزم نان چه کنم .

خاقانی .


از شیر شتر خوشی نجویم
چون ترشی ترکمان ببینم .

خاقانی .


ای آب حیات ما شو فاش چو حشر ارچه
شیر شتر گرگین جان است عرابی را.

مولوی .


با جان مگر از جسد برآید
خویی که فروشده ست با شیر.

سعدی .


به شیر بود مگر شور عشق سعدی را
که پیر بود و تغیر در او نمی آمد.

سعدی .


گیرم که خر کند تن خود را به شکل گاو
کو شاخ بهر دشمن و کو شیر بهر دوست .

صادق گاو اصفهانی .


شیر و انجیر فروچیده به ریش کفچه
چون سما گشته درخشان به نجوم سیار.

بسحاق .


- امثال :
شیر پند از مهر جوشد وز صفا .

مولوی (از امثال و حکم ).


از شیر مادر حلالتر . (امثال و حکم دهخدا).
مثل شیر دایه ، مثل شیر مادر . (امثال و حکم دهخدا).
مرغ را چینه باید و کودک را شیر . (از فتوت نامه ٔ ملا حسین کاشفی ).
نه شیرشتر نه دیدار عرب . (امثال و حکم دهخدا).
عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم
با شیر اندرون شده با جان بدررود.

سعدی .


تدرة؛ شیر بسیار. جفار؛ شتران بسیارشیر. جعفر؛ شتر بسیارشیر. خبطة؛ شیر اندک . خلیط؛ شیر شیرین آمیخته به شیر ترش . خمیم ؛ شیر همین که دوشیده باشند. قطیبة؛ شیر گوسفند و شیر شتر آمیخته بهم . لبن مغیر؛ شیر که در آن سرخی خون باشد. مَغْل ، مَغَل ؛ شیر که زن آبستن بچه را دهد. خمیط؛شیر که در خیک کرده بر گیاه خوشبوی نهند تا خوشبوی گردد. دَرّ؛ بسیاری شیر. رخم ؛ شیر سطبر. دبدبة؛ شیر نیک سطبر. سمالج ؛ شیر شیرین . سمالخی ؛ شیری که در خیک ریخته در گَوی گذارند تا خفته گردد. روب ؛ شیر خفته یا مسکه برآورده . (از منتهی الارب ). روبة؛ شیر بامسکه ، یا شیر بی مسکه . (از تاج العروس ). رؤبة، روبة؛ مایه ٔ شیر. لبن سمهج لمهج ؛ شیر چربناک شیرین . سمهجیج ؛ شیر شیرین بسیارروغن . سمهجیخ ؛ شیر آب آمیخته . سمعج ؛ شیر بسیارروغن . سملج ؛ شیر شیرین . صمرة، صمقة؛ شیر بیمزه . غُذْمة، غَذَمة؛ شیر بسیار. مهدوم ؛ شیر خفته و سطبرشده . نجیرة؛ شیر بارد. نخیسة؛ شیر گوسپند و بز، یاشیر بز و شتر بهم آمیخته ، همچنین شیر شیرین و ترش . لابن ؛ شیرخوراننده . صریب ؛ مشمعل ّ؛ سامط؛ شیر ترش . صامورة، شیر سخت ترش . عُکَلِد، عکالد، عُکَلِط؛ شیر دفزک و خفته . غَیْطَم ّ، عُلَبِط، عُلابِط؛ شیر خفته و دفزک . عَمْهَج ، عُمهوج ، عماهج ، هلابج ، هُلَبِج ؛ شیر دفزک . عُلَکِد، عُلاکِد، شیر دفزک شده و سطبر. وثیخة؛ شیردفزک و سطبر. خطر؛ سمار؛ شیر بسیارآب . غمیم ؛ شیر جوشانده و سطبرشده . صقر؛ شیر نیک ترش . شخاب ؛ شیر تازه .صریح ؛ شیر روغن برگرفته . سجاج ؛ شیر تنک بسیار آب آمیخته . غیل ؛ شیر زن باردار. عکی ؛ شیر بی آمیغ. فضیح ؛ شیربسیار آب آمیخته . قهوة، قهة؛ شیر بی آمیغ. وغیر، وغیرة؛ شیر جوشان و مطبوخ . نشیل ؛ شیر که هنگام دوشیدن برآید. نَسْاء، نسی ٔ؛ شیر تنک بسیارآب . شعاع ؛ شیر تنک آب آمیخته . ذلاح ؛ شیر به آب آمیخته . خضار؛ شیر که آب در آن بیشتر باشد. صواح ؛ شیری که آب بر آن غالب باشد.طحف ؛ شیر ترش . قاطع؛ شیر ترش زبان گز. ملیساء؛ شیر ترش که در شیر خالص اندازند تا بسته گردد. ملساء؛ شیرترش که در شیر خالص اندازند تا دفزک شود. ماهج ؛ شیرتنک . نذفة؛ شیر اندک . واشق ، وشاق ؛ شیر اندک . هجیسة؛شیر برگردیده ٔ تباه شده در مشک . عُثَلِط، عُثالِط؛ شیر سطبر و دفزک . ولیخة؛ شیر دفزک . (منتهی الارب ).
- از شیر باز کردن ؛ منع ترضیع از بچه کردن . (ناظم الاطباء). از شیر بازستدن . از شیر گرفتن . از شیر بازداشتن . از شیر بریدن . از شیر جدا کردن .از شیر واگرفتن . (یادداشت مؤلف ). فصل . فصال . افتصال . (تاج المصادر بیهقی ). فطام . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). فلو. (تاج المصادر بیهقی ). رجوع به ترکیب ازشیر گرفتن و مترادفات دیگر شود.
- از شیر بازکرده ؛ از شیر گرفته . فطیم . مفطوم . (یادداشت مؤلف ).
- از شیر بریدن ؛ از شیر باز کردن . از شیر بازداشتن . (آنندراج ). از شیر گرفتن :
چو رفت ایام شیر و عهد نازش
سعادت دایه کرد از شیر بازش .

کلیم (از آنندراج ).


ز شیردختر رز تا بریدم طفل عادت را
به حکم دایه ٔ مشرب به خون توبه خو کرده .

کلیم (از آنندراج ).


- از شیر گرفتن ؛ از شیر بازستدن . از شیر بازکردن . شیر مادر را در سنی مخصوص از طفل بریدن . فطام . (یادداشت مؤلف ). رجوع به ترکیب از شیر باز کردن شود.
- از شیر واگرفتن ؛ از شیر بریدن . از شیر بازداشتن . (آنندراج ). از شیر گرفتن :
رسید نوبت بیداربختیَم وقت است
که طفل خواب ز شیر فسانه واگیرم .

ظهوری (از آنندراج ).


رجوع به مترادفات شود.
- از ماه شیر دوشیدن ؛ جادویی کردن . توضیح اینکه یکی از اعمال محیرالعقول جادوگران به زعم قدما شیر دوشیدن از ماه بوده . (فرهنگ فارسی معین ).
- برادر شیر (شیری )؛ برادر رضاعی . پسری که از پستان مادر پسر یا دختری شیر خورده باشد یا پسر و دختری دیگر از پستان مادر وی شیر خورده باشند. اخ رضاعه . (یادداشت مؤلف ) :
بر تو شیرین ترین لقب که تویی
با ملک زادگان برادر شیر.

سوزنی .


رجوع به رضاع و رضاعی شود.
- بُلغور شیر؛ نوعی خوراک است که در جنوب خراسان معمول است و آن گندم خردشده است که با شیر می جوشانند و خشک میکنند و برای غذای زمستان نگاه می دارند. (یادداشت محمدِ پروین گنابادی ). در آذربایجان مخصوصاً در روستاها نیز معمول است .
- بوی شیر از لب (دهان ) کسی آمدن (چکیدن )؛ سخت کودک بودن . هنوز طفل بودن . (یادداشت مؤلف ) :
می چکد شیر هنوز از لب همچون شکرش
گرچه در شیوه گری هر مژه اش قتالیست .

حافظ.


بوی شیر از لب همچون شکرش می آید
گرچه خون می چکد از شیوه ٔ زلف سیهش .

حافظ.


- بی شیری ؛ نداشتن شیر. فقدان شیر :
ز بی شیری انگشت خود می مزید
به مادر بر انگشت خود می گزید.

نظامی .


- خواهر شیر؛ خواهر رضاعی . خواهر شیری . (یادداشت مؤلف ). رجوع به ترکیب برادر شیر و نیز رجوع به رضاع و رضاعی شود.
- دندان شیر؛ راضع. راضعه . دندانی که طفل بار اول برآورد. (یادداشت مؤلف ). دندان شیری .
- شیرافزا؛ آنچه شیر انسان یا حیوان را بیفزاید: مغرزه ؛ گیاهی است شیرافزا. (یادداشت مؤلف ).
- شیر بریدن به چیزی ؛ کنایه از بازگرفتن طفل را از شیر مادر و به چیزی دیگر خوگر گردانیدن .(آنندراج ) :
آخر عمر شدم واله طفلی که برید
مادر دهر به خون دل عاشق شیرش .

شفیع اثر (از آنندراج ).


- شیر بریده ؛ آب پنیر. مایعی است ترش مزه که بعد از انعقاد شیر توسط مایه ٔ پنیر به دست می آید و ترکیب آن به قرار زیر می باشد: آب 934 در هزار، مواد سفیده ای 10/3، مواد چربی 1، لاکتوز 44، اسیدلاکتیک 4/3، مواد معدنی 8/2. مقدار مواد سفیده ای و مخصوصاً کره ٔ شیر بریده از شیر خیلی کمتر بوده بعلاوه عاری از فسفاتهای خاکی نیز می باشد. خواص غذایی آن کمتر از شیر است ولی خواص مسهلی مدر و خنک کننده و ضدعفونی دارد و برای درمان یبوستهای سخت آنرا بکار می برند. (از درمان شناسی ج 1 ص 442).
- شیر به پستان کسی آوردن ؛ او را به هوس و میل آوردن . (امثال و حکم دهخدا).
- شیرپاک خورده ؛ حلالزاده . آنکه از خانواده ٔ اصیل و نجیب و پاک است : بابا حلالزاده ٔ شیرپاک خورده ای اگر یک خر کبود خسته باشد پنجهزار حلال مشتلق . (یادداشت مؤلف ).
- شیر خام خوردن ؛ کنایه از غفلت کردن . (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
- || کنایه از خام طمع بودن است . (ناظم الاطباء) (از برهان ).
- شیرخام خورده ؛ خام و غافل و نمک نشناس .
- امثال :
آدمی شیرخام خورده است ؛ که هرچه نقل کنند از بشر در امکان است . (یادداشت مؤلف ) :
گرچه شیر خام خورده ست آدمی من پخته ام
گرم خون بوده ست دایه داده شیر دیگرم .

ظهوری (از آنندراج ).


- شیرخشک ؛ شیر که خشک شده و به صورت گرددرآمده تا در موقع لزوم در آب حل کنند و نوشند. (ازفرهنگ فارسی معین ).
- شیرخواه ؛ که شیر خوردنی بخواهد. طفل که خوردن را شیر طلبد :
ما عیال حضرتیم و شیرخواه
گفت الخلق عیال للاله .

مولوی .


- شیر در پستان آهو کردن ؛ کنایه از آبادان کردن جایی :
باش تا شیران تبت را کند در پالنهگ
وآهوان تبتی را شیر در پستان کند.

قاآنی .


- شیر در قرابه ؛ نوعی از رنگها و آن نیلی مایل به سفیدی است . (آنندراج ). رنگ سپید یا رنگ آبی که رنگ آبی به قطعات دراز از سپید جدا باشد. سفید که در آن به درازا رنگ آبی باشد. رنگ مخطط از سپید و سبز. (یادداشت مؤلف ) :
در هوای تو چاکها دارد
جامه ٔ شیر در قرابه ٔ صبح .

محمدقلی سلیم (از آنندراج ).


- شیر شدن موی ؛ کنایه از سپید شدن موی که عبارت از ایام پیری است . (آنندراج ) :
تا پای بر فلک نگذاری ز مهد خاک
مویت اگرچه شیر شود شیرخواره ای .

صائب (از آنندراج ).


- شیر شنجرف گون ؛ (انجمن آرا) (برهان ).
-شیر صبح ؛ کنایه از سپیده ٔ صبح . (آنندراج ) :
همان روشن گهر از پاک گوهر می برد فیضی
که شیر صبح را سرپنجه ٔ خورشید می دوشد.

محسن تأثیر (از آنندراج ).


- شیر مرغ ؛ هر چیز که وجود نداشته باشد. (ناظم الاطباء). کنایه از محال باشد، و با جان آدمی مرادف است چنانکه می گویند شیر مرغ و جان آدم . (برهان ) (از آنندراج ). مراد از چیز عجیب و کمیاب و نادر است . (غیاث ) :
باغ داری بترک باغ مگوی
مرغ با توست شیرمرغ مجوی .

نظامی .


روباه اندیشه کرد که من جگر بط چگونه به دست آرم چه گوشت آن مرغ از شیرمر غان بر من متعذرتر می نماید. (مرزبان نامه ).
آگاهی نیست از وفا هیچ ترا
ای جان پدرنه شیر مرغ است وفا.

فرخی .


- || شیر خفاش و شیرج . (آنندراج ).
- || چیزی که در لطافت و پاکیزگی نظیر نداشته باشد. (فرهنگ فارسی معین ).
- شیر مرغ خواستن (جستن )؛ امر یا چیز محالی طلب کردن . (یادداشت مؤلف ): کسی را از ما از وی بازنداشت و نیکوداشتها به هر روز بزیادت بود چنانکه اگر بمثل شیر مرغ خواستی دروقت حاضر کردی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 64).
جان صرف کند در آرزویم
گر خود همه شیر مرغ جویم .

خاقانی .


- شیرمرغ و جان آدمیزاد (آدم )؛ کنایه از امر محال . (فرهنگ فارسی معین ).
- || همه چیز از ممکن و غیرممکن . همه چیز حتی نایابها: در سفره شیر مرغ و جان آدم نهاده بود. (یادداشت مؤلف ) :
در عراق از کیسه ٔ حرصت شود لبریزتر
شیر مرغ و جان آدم گر همی خواهی خری .

ملا فوقی یزدی (از آنندراج ).


- شیر و کرنج ؛ شیر و برنج : در منزل شیخ شادی شیر و کرنج می پختند. (انیس الطالبین ).
- گاوان شیر؛ گاوان شیرده . گاوهای ماده . مقابل گاوهای نر :
ز گاوان ورز و ز گاوان شیر
ده ودوهزارش نوشت آن دبیر.

فردوسی .


- لب از شیر مادر شستن ؛ از شیر بازگرفته شدن . دوران شیرخوارگی پشت سر نهادن :
چو کودک لب از شیر مادر بشست
به گهواره محمود گوید نخست .

فردوسی .


- مثل شیر؛ بسیار مفید. جامه ٔ شسته . مثل یاس .(یادداشت مؤلف ).
- مثل شیر مادر؛ نهایت حلال . (یادداشت مؤلف ).
|| مایعی که از یتوعات وامثال آن حاصل شود. ماده ٔ سفیدی که در بعض گیاهان چون بشکنند بزهد. شیره . شیرابه : شیر نارجیل ؛ ماده ای که در میان نارجیل باشد. شیره ٔ نارجیل . اقواق . (یادداشت مؤلف ). نسل ؛ شیری که از انجیر سبز برآید. عبیبة؛شیر درخت عرفط. (منتهی الارب ) : اندر بوشنگ [ به خراسان ] گیاهی است که شیر او تریاک است زهر مار و کژدم را. (حدود العالم ). || هسته ٔ خوردنی پاره ای میوه ها در حالتی که هنوز نبسته و سخت نشده است : این بادامها هنوز شیر است . (یادداشت مؤلف ). || (ص ) (در لهجه ٔ طبری ) تر. مقابل خشک . (یادداشت مؤلف ). || (اِ) شراب . (آنندراج ) :
مستی این هنگامه ها گیرد برایم هر زمان
شیر صد میخانه سر بنهاده در جامم هنوز.

ظهوری (از آنندراج ).


- شیر شنجرف گون ؛ شراب انگوری لعلی . (فرهنگ فارسی معین ) (از آنندراج ) (از برهان ) (از انجمن آرا). شراب سرخ . (ناظم الاطباء).
ترجمه مقاله