صابری
لغتنامه دهخدا
صابری . [ ب ِ ] (حامص ) شکیبائی . شکیب . توان و تاب بر رنج :
چو برگشت از من آن معشوق ممشوق
نهادم صابری را سنگ بر دل .
دشمنش را گو شراب جهل چون خوردی تو دوش
صابری کن کاین خمار جهل تو فردا کند.
مر آن راست فردا نعیم اندر او
که امروز بر طاعتش صابری است .
همی تا کند پیشه عادت همی کن
جهان مر جفا را تو مر صابری را.
صابریی کآن نه به او بود کرد
هر جو صبرش درمی سود کرد.
چو بانو زین سخن لختی فروگفت
بت بی صبر شد با صابری جفت .
چو برگشت از من آن معشوق ممشوق
نهادم صابری را سنگ بر دل .
منوچهری .
دشمنش را گو شراب جهل چون خوردی تو دوش
صابری کن کاین خمار جهل تو فردا کند.
منوچهری .
مر آن راست فردا نعیم اندر او
که امروز بر طاعتش صابری است .
ناصرخسرو.
همی تا کند پیشه عادت همی کن
جهان مر جفا را تو مر صابری را.
ناصرخسرو.
صابریی کآن نه به او بود کرد
هر جو صبرش درمی سود کرد.
نظامی .
چو بانو زین سخن لختی فروگفت
بت بی صبر شد با صابری جفت .
نظامی .