ترجمه مقاله

صرعدار

لغت‌نامه دهخدا

صرعدار. [ ص َ ] (نف مرکب ) مصروع . صرع زده :
گوئی خم صرعدار شد چرخ
کان زرد کف از دهان برانداخت .

خاقانی .


فلک چو عود صلیبش بر اختران بندد
که صرعدار بود اختران بوقت زوال .

خاقانی .


خور در تب و صرعدار یابم
مه در دق و ناتوان ببینم .

خاقانی .


خم صرعدار آشفته سر، کف بر لب آورده زبر
و آن خیک مستسقی نگر، در سینه صفرا داشته .

خاقانی .


ترجمه مقاله