ترجمه مقاله

صفای اصفهانی

لغت‌نامه دهخدا

صفای اصفهانی . [ ص َ ی ِ اِ ف َ ] (اِخ ) اشراق خاوری در شرح حال وی نویسد: اگر چه تندباد حوادث چنان بساطآثار این عارف مفلق و شاعر شیوا را درهم پیچید که متأسفانه اسم او هم معلوم نیست و مجاری اوقات حیاتش بطور بسط در دست نه ، اما آنچه بر نگارنده موافق نقل استاد ادیب نیشابوری هویداست ، آن است که صفای اصفهانی تولدش در اصفهان و در حدود سن پانزده سالگی وارد خراسان گردیده و در همان اوان آغاز شاعری نهاده است .
هنگام ورود به خراسان در یکی از مدارس قدیم منزل گزیده و رخت بساحت عزلت کشیده بود و جز با مرحوم ادیب نیشابوری با کسان دیگر طریقه ٔ معاشرت و آمیزش واقعی نمی پیموده . گاهی برای اجتماع قوای فکریه و رفع اغتشاش حواس ظاهره و باطنه استعمال اسرار (حشیش ) مینمود و به اصطلاح متذوقین آتش به سبز خیمه ٔ رستم می زده و بواسطه ٔ اثرات سریعه آن گیاه در سن جوانی سر از افق جنون بیرون آورد و تا به آن حد بیگانه از خود گردید که بدون ملاحظه و احتفاظ مراسم مروت پا در بازار و برزن می نهاد. غالب دواوین شعرای عرب و عجم را ضبط داشته و پس از عروض آن مرض محتویات حافظه اش بکلی نابود و معدوم گردید. ادیب نیشابوری می فرمود صفای اصفهانی در این اواخر که مبتلا بجنون گردیده بود گاه گاهی با من ملاقات میکرد و چون می نشست بدون قصد انشا می گفت : امیر معزی خوب شاعری بود... آقا ببینید چه گفته !... پیام دادم ... پیام دادم ... و جز این دو کلمه از او هیچ تراوش نمی کرد و پس از آن آغازگریه نهاده و با دو دست بر سر خویش می زد. پس از دو سال که مبتلا بمرض مذکور بود در سن چهل و اند سالگی متوجه بعالم بقا شد و روی از جهان فانی برتافت . سال وفاتش مطابق نقل استاد در سال هزار و سیصد و نه هجری بوده است . (مجله ٔ ارمغان سال هفتم شماره ٔ 6-7). آقای محمود فرخ در سفینه آرد: نام وی محمدحسین و از شعرای قرن سیزدهم و اوائل قرن چهاردهم هجری است . صفا سنوات آخر عمر خود را در حدود بیست و دو سال در مشهد می زیست و مرحوم مؤتمن الملک (م 1308 هَ . ق .) درباره ٔ او عنایتی داشت . شیخ علی اصغر آریا که مرید و راوی اشعار صفا است حکایت کند که شاعر به سال 1322 هَ . ق .به بیماری ذات الریه درگذشت و در مدرسه ٔ مؤتمن السلطنه که پشت ایوان عباسی صحن کهنه ٔ مقدس بود و اکنون خراب است دفن شد و محل دفن متصل به پایه ٔ گلدسته ٔ طلای عباسی است و نیز نویسد که مستشارالملک فرزند مؤتمن السلطنه به اتکاء خاطره خود سن او را علی الظاهر بین شصت و هفتاد نوشته است . دیوان وی بدستور مؤتمن السلطنه بخط میرزا ابوالقاسم خوشنویس باشی آستان قدس برای چاپ نوشته شده و هنوز هم در خانواده ٔ اباخان باقی است و آقای حاجی حسین آقا ملک از آن استنساخی کرده اند ونسخه ای از آن در کتابخانه ٔ ملک است ... آنچه از احوال صفا نقل کنند این است که در پایان عمر صفای ظاهرش به آلودگی های تریاک و حشیش مکدر شد و تحمل معاشرت وی دشوار بود و خود نیز تنهائی را بیشتر دوست داشت و بهمه چیز و همه کس بی اعتنا بود... در شماره ٔ 6-7 مجله ٔ ارمغان سال هفتم 1305 مقاله ای بقلم آقای اشراق خاوری بنقل از مرحوم ادیب نیشابوری در احوال صفا درج است که مسلماً تاریخ فوت او را که 1309 نوشته اند و عمراو را که 45 سال دانسته اند درست نیست و دلائلی که فوقاً نوشته شد و تواتری که آثار آن از عهد صباوت در ذهن خود بنده باقی است خلاف آن را ثابت می کند ولی آنچه مربوط به نسیان و دگرگونه بودن احوال او از اثر حشیش در آن مقاله نقل شده با مسموعات خود بنده مطابقت دارد. (سفینه ٔ فرخ ذیل صص 516-518). از اوست :
دل بردی از من به یغما ای ترک غارتگر من
دیدی چه آوردی ای دوست از دست دل بر سر من
عشق تو در دل نهان شد دل زار و تن ناتوان شد
رفتی چو تیر و کمان شد از بار غم پیکر من
می سوزم از اشتیاقت در آتشم ازفراقت
کانون من هسته ٔمن ، سودای من آذر من
من مست صهبای باقی زآن ساتگین رواقی
فکر تو در بزم ساقی ذکر تو رامشگر من
دل در تف عشق افروخت گردون لباس سیه دوخت
از آتش آه من سوخت در آسمان اختر من
گبر ومسلمان خجل شد دل فتنه ٔ آب و گل شد
صد رخنه بر ملک دل شد ز اندیشه ٔ کافر من
شکرانه کز عشق مستم می خوارم و می پرستم
آموخت درس الستم استاد دانشور من
سلطان سیر و سلوکم ، مالک رقاب ملوکم
در سودم و نیست سوگم بین نغمه ٔ مزمر من
در عشق سلطان بختم ، در باغ دولت درختم
خاکستر فقر تختم ، خاک فنا افسر من
باخار آن یار تازی چون گل کنم عشقبازی
ریحان عشق مجازی نیش من و نشتر من
دل را خریدار کیشم ، سرگرم بازار خویشم
اشک سپید و رخ زرد سیم من است و زر من
اول دلم را صفا داد وآئینه ام را جلا داد
وآخر به باد فنا داد عشق تو خاکستر من
تا چند در های هویی ای کوس منصوری دل
ترسم که ریزند بر خاک خون تو در محضر من
بار غم عشق او را گردون نیارد تحمل
چون می تواند کشیدن این پیکر لاغر من
دل دم ز سرّ صفا زد کوس توبر بام ما زد
سلطان دولت نوا زد از فقر در کشور من .
و نیز او راست :
تجلی گه خود کرد خدا دیده ٔ ما را
بدین خانه بیائید و ببینید صفا را
گدایان سلوکیم و شهنشاه ملوکیم
شهنشاه کند سلطنت فقر گدا را
طبیبان خدائیم و به هر درد دوائیم
به هر جا که بود درد فرستیم دوا را
نبندیددر مرگ و ز مردن مگریزید
که ما باز نمودیم در دار صفا را
حجاب رخ مقصود من و ما و شمائید
شمائید ببینید من و ما و شما را
خدا در دل سودازدگانست بجوئید
بجوئید زمین راو مپوئید سما را
صفا را نتوان دید که در خانه ٔ فقر است
بدین خانه بیائید و ببینید صفا را.
و این دو بیت از او در مجله ٔ ارمغان آمده است :
صفا نور بسیط است و محیط است به اضداد
شماظلمت محضید که بر ضد صفائید
کسانی که طلبکار خدایند خود آیند
شما زن صفتان دشمن مردان خدائید.

(مجله ٔ ارمغان شماره ٔ 6-7، سال 7).


ترجمه مقاله