ترجمه مقاله

صف زدن

لغت‌نامه دهخدا

صف زدن . [ ص َ زَ دَ ] (مص مرکب ) رده بربستن . صف کشیدن :
همه شهر یکسر پر از لشکرش
کمربستگان صف زده بر درش .

فردوسی .


ای خیل ادب صف زده اندر کنف تو
ای علم زده بر در فضل تو معسکر.

ناصرخسرو.


چون ندیدند شاه را در غار
بر در غار صف زدند چو مار.

نظامی .


گرد رخت صف زده است لشکر دیو و پری
ملک سلیمان تراست گم مکن انگشتری .

حافظ.


رجوع به صف شود.
ترجمه مقاله