ترجمه مقاله

صف شکن

لغت‌نامه دهخدا

صف شکن . [ ص َ ش ِ / ش َ ک َ ] (نف مرکب ) شکننده ٔ صف . برهم زننده ٔ صف دشمن . دلیر. شجاع :
خلق پرسیدند کای عم رسول
ای هژبر صف شکن شاه فحول .

مولوی .


شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان .

حافظ.


گفت ما تو را در این میدان صفدر تصور کرده بودیم تو صف شکن بوده ای . (انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ خطی مؤلف ). قارن که حاکم اهواز بود با سپاه صف شکن بمدد هرمز می آمد. (روضةالصفا). رجوع به صف و صف شکستن شود.
ترجمه مقاله