صورت حال
لغتنامه دهخدا
صورت حال . [ رَ ت ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) چگونگی . چونی . مَثَل . ماجرا :
صورت حال و خصم خاقانی
مثل مار و باغبان افتاد.
صورت حال به نوح بن منصور انها کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ) و معتمدی بنزدیک انوشیروان فرستاد و از صورت حال بیاگاهانید. (کلیله و دمنه ). بسابقه ٔ معرفتی که میان ما بود، صورت حالش بگفتم . (گلستان ).
حال سعدی تو ندانی که ترا دردی نیست
دردمندان خبر ازصورت حالش دارند.
صورت حال و خصم خاقانی
مثل مار و باغبان افتاد.
خاقانی .
صورت حال به نوح بن منصور انها کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ) و معتمدی بنزدیک انوشیروان فرستاد و از صورت حال بیاگاهانید. (کلیله و دمنه ). بسابقه ٔ معرفتی که میان ما بود، صورت حالش بگفتم . (گلستان ).
حال سعدی تو ندانی که ترا دردی نیست
دردمندان خبر ازصورت حالش دارند.
سعدی .