ترجمه مقاله

ضحاک

لغت‌نامه دهخدا

ضحاک . [ ض َح ْ حا ] (اِخ ) بیوراسب . بیوراسف . اژی دهاک . اژدهاک . اژدها. (فردوسی ). اژدهافش . اژدهادوش . (فردوسی )... ماردوش . پادشاه داستانی که پس از جمشید بر اریکه ٔ سلطنت نشست . صاحب مجمل التواریخ و القصص گوید: مدت پادشاهی وی هزار سال بود، بعضی از مبالغت کم روزی و نیم گویند . او را بیوراسپ خوانند و گویند بیور اسب تازی به هرّائی از زر و سیم پیش وی جنیبت کشیدندی ، و اندر اصل نام او قیس لهوب (کذا) گویند و ضحاک حمیری نیز خوانندش و پارسیان ده آک گفتندی از جهت آنک ده آفت و رسم زشت در جهان آورد از عذاب و آویختن و فعلهاء پلید، و آک را معنی زشتی و آفتست پس چون معرب کردند سخت نیکو آمد: ضحاک ، یعنی خندناک . و اژدهاک گفتند سبب آن علت که بر کتف بود، یعنی اژدهااند که مردم بیوبارند، اندر تاریخ جریر گوید بیوراسف دیگر بود، و ضحاک دیگر ، ایزدتعالی نوح را پیش وی فرستاد و از بعد طوفان بسالها ضحاک پادشاهی بگرفت . اما نسب او چنین بود: ضحاک بن [ ارو ]نداسپ ، و ارونداسف نیز گویند، و او وزیر طهمورث بود و روزه داشتن و خدای را تعبد کردن از وی خاست . ابن ربکاون بن سادسره (کذا) ابن تاج بن فروال بن سیامک بن مشی بن کیومرث ، و تاج جد او بود که عرب از نسل اواَند و بزمین بابل نشست فرزندش [ دو ] دختر [ بود یکی ] فریدون بزنی کرد و یکی بزمین کابلستان افتاد و مهراب که جد رستم بود از فرزندان این دختر است ، و از پسران ضحاک هیچ جایگاه ذکر نیافته ام .
ابن البلخی گوید:
این بیوراسف ضحاک است و ضحاک در لفظ عربی چنین آمده است و اصل آن ازدهاق است و شرح این حال بعد از این داده شود، و در نسب او خلاف است میان نسابه و بعضی می گویند از نسابه که اصل او از یمن بوده است و نسب او ضحاک بن علوان بن عبیدبن عویج الیمنی است و از خواهر جمشید زاده بود، و جمشید او را بنیابت خود به یمن گذاشته بود. و نسابه ٔ پارسیان نسب او چنین گفته اند: بیوراسف بن ارونداسف بن دینکان بن وبهزسنگ بن تازبن نوارک بن سیامک بن میشی بن کیومرث ، و این تاز که ازجمله ٔ اجداد اوست پدر جمله ٔ عرب است و چون پدر عرب بود اصل همه عرب با او می رود و این سبب است که عرب را تازیان خوانند یعنی فرزندان تاز، هرچه عجم اند با هوشهنگ می روند و عرب با این تاز می رود، و درهمه ٔ روایتها ضحاک خواهرزاده ٔ جمشید بوده ست و نام مادرش ورک بود خواهر جمشید. و سپس جای دیگر آرد : نسب بیوراسف درباب انساب یاد کرده آمده ست و اینک گویندضحاک اصل آن اژدهاق است و به لغة عرب الفاظ همی گردد از این جهت ضحاک گویند، و ازبهر آن او را اژدهاق گفتندی که او جادو بود و ببابل پرورش یافته بود و جادویی بآموخته و روزی خویشتن را بر صورت اژدهائی بنمودو گفته اند که به ابتدا که جادوئی می آموخت پدرش منع می کرد پس دیوی که معلم او بود گفت اگر خواهی که ترا جادویی آموزم پدر را بکش ، ضحاک پدر خویش را بتقرب دیو بکشت و سخت ظالم و بدسیرت بود و خونهاء بسیار بناحق ریختی و باژها او نهاد در همه جهان و پیوسته بفسق و فساد و شراب خوارگی مشغول بودی با زنان و مطربان ، وبر هر دو دوش دو سلعه بود، معنی سلعه گوشت فضله باشد بر اندام آدمی و هرگاه خواستی آن را بجنبانیدی همچنانک دست جنبانید و ازبهر تهویل را بمردم چنان نمودی که دو مار است اما اصلی نداشت چه دو فضله بود و گویند که آن هر دو سلعه چون روزگار بیامد بیفزود و درد خاست و پیوسته مرهمها برمی نهادند و سکون و آسایش آنگاه یافتی که مغز سر آدمی بر آن نهادندی مانند طلا و چون این ظلم و قتل جوانان بدین سبب مستمر گشت کابی ، آهنگری اصفهانی ازبهر آنک دو پسر ازآن ِ او کشته بود خروج کرد و پوست که آهنگران دارند بر سر چوبی کرد و افغان کرد و آشکارا ببانگ بلند ضحاک را دشنام داد و از ظلم او فریاد می کرد و غوغا با او بهم برخاستند و عالمیان دست با او یکی کردند و روی بسرایهای ضحاک نهاد و ضحاک بگریخت و سرای و حجره ها از وی خالی ماند، ومردمان کابی آهنگر را گفتند بپادشاهی بنشین گفت من سزاء پادشاهی نیستم اما یکی را از فرزندان جمشید طلب باید کردن و بپادشاهی نشاندن ، و افریدون از بیم ضحاک گریخته بود و پنهان شده ، مردم رفتند و او را به دست آوردند و بپادشاهی نشاندند و ضحاک را گرفت و بند کرد و کابی آهنگر را از جمله سپاهسالاران گردانید و آن پوست پاره را بجواهر بیاراست و بفال گرفت و درفش کابیان نام نهاد و علامت او بود در همه جنگها.
ابوریحان بیرونی در التفهیم بمناسبت جشن مهرگان گوید: مهرگان چیست ؟ شانزدهم روز است از مهرماه و نامش مهر. و اندر این روز افریدون ظفر یافت بر بیوراسب جادو آنک معروف است به ضحاک و بکوه دماوند بازداشت ... و نیز در سبب آتش کردن در جشن سده گوید: اما سبب آتش کردن وبرداشتن آن است که بیوراسب توزیع کرده بود بر مملکت خویش دو مرد هر روزی تا مغزشان بر آن دو ریش نهادندی که بر کتفهای او برآمده بود، و او را وزیری بود ارمائیل نیکدل ، نیک کردار از آن دو تن یکی را زنده یله کردی و پنهان او را بدماوند فرستادی ، چون افریدون اورا بگرفت سرزنش کرد و این ارمائیل گفت توانائی من آن بود که از دو کشته (کذا، و ظ: کشتنی ) یکی را برهانیدمی و جمله ٔ ایشان از پس کوهند. پس با وی استواران فرستاد تا بدعوی او نگرند و او کسی را پیش فرستاد و بفرمود تا هر کسی بر بام خانه ٔ خویش آتش افروختند زیراک شب بود و خواست تا بسیاری ِ ایشان پدید آید، پس آن نزدیک افریدون بموقع افتاد و او را آزاد کرد و بر تخت زرین نشاند و مسمغان نام کرد، ای مه مغان .
فردوسی داستان ضحاک را بدینگونه منظوم ساخته است :
یکی مرد بود اندر آن روزگار
ز دشت سواران نیزه گذار
گرانمایه هم شاه و هم نیکمرد
ز ترس جهاندار با باد سرد
که مرداس نام گرانمایه بود
بداد و دهش برترین پایه بود
مر او را ز دوشیدنی چارپای
ز هر یک هزار آمدندی بجای
پسر بد مر آن پاکدین رایکی
کش از مهر بهره نبد اندکی
جهانجوی را نام ضحاک بود
دلیر و سبکسار و ناپاک بود
همان بیوراسپش همی خواندند
چنین نام بر پهلوی راندند
کجا بیور از پهلوانی شمار
بوددر زبان دری ده هزار
از اسپان تازی بزرّین ستام
ورا بودبیور که بردند نام
چنان بد که ابلیس روزی پگاه
بیامد بسان یکی نیکخواه
دل مهتر از راه نیکی ببرد
جوان گوش گفتار او را سپرد
بدو داد هوش و دل و جان پاک
پراکند بر تارک خویش خاک
چو ابلیس دانست کو دل بداد
بر افسانه اش گشت نهمار شاد
فراوان سخن گفت زیبا و نغز
جوان را ز دانش تهی بود مغز
همی گفت دارم سخنها بسی
که آن را جز از من نداند کسی
جوان گفت برگوی و چندین مپای
بیاموز ما را تو ای نیک رای
بدو گفت پیمانْت خواهم نخست
پس آنگه سخن برگشایم درست
جوان نیک دل بود پیمانْش کرد
چنانک او بفرمود سوگند خورد
که راز تو با کس نگویم ز بن
ز تو بشنوم هرچه گوئی سخن
بدو گفت جز تو کسی در سرای
چرا باید ای نامور کدخدای
چه باید پدر چون پسر چون تو بود
یکی پندت از من بباید شنود
بگیر این سرِ مایه درگاه اوی
ترا زیبد اندر جهان جاه اوی
بر این گفته ٔ من چو داری وفا
جهان را تو باشی یکی پادشا
چو ضحاک بشنید اندیشه کرد
ز خون پدر شد دلش پر ز درد
به ابلیس گفت این سزاوار نیست
دگر گوی کاین ازدرِ کار نیست
بدو گفت گربگذری زین سخن
بتابی ز پیمان و سوگند من
بماند بگردنْت سوگند و بند
شوی خوار و ماند پدرْت ارجمند
سر مرد تازی بدام آورید
چنان شد که فرمان او برگزید
بپرسید کاین چاره با من بگوی
نه برتابم از رای تو هیچ روی
بدو گفت من چاره سازم ترا
بخورشید سر برفرازم ترا
تو در کار خاموش می باش و بس
نباید مرا یاری از هیچکس
مر آن پادشا را در اندرسرای
یکی بوستان بود بس دلگشای
گرانمایه شبگیر برخاستی
زبهر پرستش بیاراستی
سر و تن بشستی نهفته بباغ
پرستنده با او نبردی چراغ
بر آن رای واژونه دیو نژند
یکی ژرف چاهی بره بر بکند
پس ابلیس واژونه این ژرف چاه
بخاشاک پوشید و بسپرد راه
شب آمد سوی باغ بنهاد روی
سر تازیان مهترنامجوی
چو آمد بنزدیک آن ژرف چاه
یکایک نگون شد سربخت شاه
بچاه اندر افتاد و بشکست پست
شد آن نیکدل مرد یزدان پرست
چنان بدکنش شوخ فرزند اوی
نجست از ره شرم پیوند اوی
بخون پدر گشت همداستان
ز دانا شنیدستم این داستان
که فرزند بد گر بود نرّه شیر
بخون پدر هم نباشد دلیر
مگر در نهانی سخن دیگر است
پژوهنده را راز با مادر است
فرومایه ضحاک بیدادگر
بدین چاره بگرفت گاه پدر
چو ابلیس پیوسته دید آن سخن
یکی بند دیگر نو افکند بن
بدو گفت چون سوی من تافتی
ز گیتی همه کام دل یافتی
اگر همچنین نیز پیمان کنی
نپیچی ز گفتار و فرمان کنی
جهان سربسر پادشاهی تو راست
دد و دام با مرغ و ماهی تو راست
چواین گفته شد ساز دیگر گرفت
دگرگونه چاره گرفت ای شگفت
جوانی برآراست از خویشتن
سخن گوی و بینادل و پاک تن
همیدون بضحاک بنهاد روی
نبودش جز از آفرین گفت وگوی
بدو گفت گر شاه را درخورم
یکی نامور پاک خوالیگرم
چو بشنید ضحاک بنواختش
زبهر خورش جایگه ساختش
فراوان نبود آن زمان پرورش
که کمتر بد از کشتنیها خورش
جز از رستنیها نخوردند چیز
ز هرچ از زمین سر برآورد نیز
پس آهرمن بدکنش رای کرد
به دل کشتن جانور جای کرد
ز هرگونه از مرغ و از چارپای
خورش کرده آورد یک یک بجای
بخونش بپرورد برسان ِ شیر
بدان تا کند پادشا را دلیر
سخن هرچه گویَدْش فرمان کند
بفرمان او دل گروگان کند
خورش زرده ٔ خایه دادش نخست
بدان داشتش چند گه تندرست
چنین گفت ابلیس نیرنگ ساز
که جاوید زی شاه گردن فراز
که فردات از آن گونه سازم خورش
کزو باشدت سربسر پرورش
برفت و همه شب سگالش گرفت
که فردا چه سازد ز خوردن شگفت
دگر روز چون گنبد لاجورد
برآورد و بنمود یاقوت زرد
خورشها ز کبک و تذرو سفید
بسازید و آمددلی پرامید
شه تازیان چون بخوان دست برد
سر کم خرد مهر او را سپرد
سوم روز خوان را بمرغ و بره
بیاراستش گونه گون یکسره
بروز چهارم چو بنهاد خوان
خورش ساخت از پشت گاو جوان
بدو اندرون زعفران و گلاب
همان سالخورده می و مشک ناب
چو ضحاک دست اندرآورد و خورد
شگفت آمدش زآن هشیوار مرد
بدو گفت بنگر که تا آرزوی
چه خواهی بخواه از من ای نیکخوی
خورشگر بدو گفت کای پادشا
همیشه بزی شاد و فرمانروا
مرا دل سراسر پر ازمهر توست
همه توشه ٔ جانم از چهر توست
یکی حاجتستم ز نزدیک شاه
وگرچه مرا نیست این پایگاه
که فرمان دهد شاه تا کتف اوی
ببوسم بمالم بر و چشم و روی
چو ضحاک بشنید گفتار اوی
نهانی ندانست بازار اوی
بدو گفت دادم من این کام تو
بلندی بگیرد مگر نام تو
بفرمود تا دیو چون جفت او
همی بوسه ای داد بر کفت او
چو بوسید شد در زمین ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید
دو مار سیه از دو کتفش برُست
غمی گشت و از هر سوئی چاره جُست
سرانجام ببْرید هر دو ز کفت
سزد گر بمانی از این در شگفت
چو شاخ درخت آن دو مار سیاه
برآمد دگرباره از کفت شاه
پزشکان فرزانه گرد آمدند
همه یک بیک داستانها زدند
ز هر گونه نیرنگها ساختند
مر آن درد را چاره نشناختند
بسان پزشکی پس ابلیس تفت
بفرزانگی نزد ضحاک رفت
بدو گفت کاین بودنی کار بود
بمان تا چه ماند، نباید درود
خورش ساز و آرامشان ده به خورد
نشاید جز این چاره ای نیز کرد
بجز مغز مردم مده شان خورش
مگر خود بمیرند از این پرورش
نگر نرّه دیو اندرین جست وجو
چه جست و چه دید اندرین گفت وگو
مگر تا یکی چاره سازد نهان
که پردخته ماند ز مردم جهان

#


تباه شدن روزگار جمشید:
از آن پس برآمد ز ایران خروش
پدید آمد از هر سوئی جنگ و جوش
سیه گشت رخشنده روز سپید
گسستند پیوند از جم ّشید
بر او تیره شد فرّه ٔ ایزدی
بکژّی گرائید و نابخردی
پدید آمد از هر سوئی خسروی
یکی نامداری ز هر پهلوی
سپه کرده و جنگ را ساخته
دل از مهر جمشید پرداخته
یکایک از ایران برآمد سپاه
سوی تازیان برگرفتند راه
سواران ایران همه شاه جوی
نهادند یکسر بضحاک روی
بشاهی بر او آفرین خواندند
ورا شاه ایران زمین خواندند
کی اژدهافش بیامد چو باد
به ایران زمین تاج بر سر نهاد
سوی تخت جمشید بنهاد روی
چو انگشتری کرد گیتی بر اوی
چو جمشیدرا بخت شد کندرو
بتنگ آوریدش جهاندار نو
برفت و بدو داد تخت و کلاه
بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه
نهان گشت و گیتی بر او شد سیاه
سپرده بضحاک تخت و کلاه ...
نهان بود چند از دم ِ اژدها
بفرجام هم زو نیامد رها
شد آن تخت شاهی و آن دستگاه
زمانه ربودش چو بیجاده کاه
چو ضحاک بر تخت شد شهریار
بر او سالیان انجمن شد هزار
سراسر زمانه بدو گشت باز
برآمدبر این روزگاری دراز
نهان گشت آئین فرزانگان
پراکنده شد نام دیوانگان
هنر خوار شد، جادوی ارجمند
نهان راستی ، آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز
ز نیکی نبودی سخن جز براز
دو پاکیزه از خانه ٔ جم ّشید
برون آوریدند لرزان چو بید
که جمشید را هر دو خواهر بدند
سر بانوان را چو افسربدند
ز پوشیده رویان یکی شهرناز
دگر ماهروئی بنام ارنواز
به ایوان ضحاک بردندشان
بدان اژدهافش سپردندشان
بپروردشان از ره بدخوئی
بیاموختشان تُنبل و جادوئی
ندانست خود جز بد آموختن
جز از کشتن و غارت و سوختن
چنان بد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر، چه از تخمه ٔ پهلوان
خورشگر ببردی به ایوان شاه
وز او ساختی راه درمان شاه
بکشتی و مغزش برون آختی
مر آن اژدها را خورش ساختی
دو پاکیزه از کشور پادشا
دو مرد گرانمایه ٔ پارسا
یکی نامش ارمایل پاکدین
دگر نام کرمایل پیش بین
چنان بد که بودند روزی بهم
سخن رفت هر گونه از بیش و کم
ز بیدادگر شاه و از لشکرش
وز آن رسمهای بداندرخورش
یکی گفت ما را بخوالیگری
بباید بر شاه رفت آوری
وز آن پس یکی چاره ای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن
مگر زین دو تن را که ریزند خون
یکی را توان آوریدن برون
برفتند و خوالیگری ساختند
خورشها به اندازه پرداختند
خورش خانه ٔ پادشاه جهان
گرفت آن دو بیدار خرم نهان
چو آمَدْش هنگام خون ریختن
بشیرین روان اندر آویختن
ازآن روزبانان مردم کُشان
گرفته دو مرد جوان را کشان
دمان پیش خوالیگران تاختند
ز بالا بروی اندر انداختند
پر از درد خوالیگران را جگر
پر از خون دو دیده پر از کینه سر
همی بنگرید این بدان آن بدین
ز کردار بیداد شاه زمین
از آن دو یکی را بپرداختند
جز این چاره ای نیز نشناختند
برون کرد مغز سر گوسپند
برآمیخت با مغز آن ارجمند
یکی را بجان داد زنهار و گفت
نگر تا بیاری سر اندر نهفت
نگر تا نباشی به آباد شهر
ترا در جهان کوه و دشت است بهر
بجای سرش زآن سر بی بها
خورش ساختند از پی اژدها
از اینگونه هر ماهیان سی جوان
از ایشان همی یافتندی روان
چو گرد آمدندی از ایشان دویست
بر آنسان که نشناختندی که کیست
خورشگر بر ایشان بزی چند و میش
بدادی و صحرا نهادیش پیش
کنون کُرد از آن تخمه دارد نژاد
کز آباد ناید بدل بَرْش یاد
بود خانهاشان سراسر پلاس
ندارند در دل ز یزدان هراس
پس آیین ضحاک واژونه خوی
چنان بد که چون میبدش آرزوی
ز مردان جنگی یکی خواستی
بکشتی که با دیو پرداختی
کجا نامور دختر خوبروی
بپرده درون پاک بی گفتگوی
پرستنده کردیش بر پیش خویش
نه رسم کیی بد نه آیین نه کیش
چو از روزگارش چهل سال ماند
نگر تا بسر بَرْش یزدان چه راند
در ایوان شاهی شبی دیریاز
بخواب اندرون بود با ارنواز
چنان دید کز شاخ شاهنشهان
سه جنگی پدید آمدی ناگهان
دو مهتر یکی کهتر اندر میان
ببالای سرو و بچهر کیان
کمر بستن و رفتن شاهوار
بچنگ اندرون گرزه ٔ گاوسار
دمان پیش ضحاک رفتی بجنگ
زدی بر سرش گرزه ٔ گاورنگ
یکایک همان گرد کهتر بسال
ز سر تا بپایش کشیدی دوال
بدان زه دو دستش ببستی چو سنگ
نهادی بگردن برش پالهنگ
بدین خواری و زاری و گرم و درد
پراکنده بر تارکش خاک و گرد
همی تاختی تا دماوندکوه
کشان و دوان از پس اندر گروه
بپیچید ضحاک بیدادگر
بدرّیدش از بیم گفتی جگر
یکی بانگ برزدبخواب اندرون
که لرزان شد آن خانه ٔ صدستون
بجستند خورشیدرویان ز جای
از آن غلغل نامور کدخدای
چنین گفت ضحاک را ارنواز
که شاها چه بودت نگویی براز
به آرام خفته تو در خوان خویش
چه دیدی نگویی چه آمَدْت پیش
جهانی سراسر بفرمان توست
دد و دیو و مردم نگهبان توست
زمین هفت کشور بشاهی تو راست
سر ماه تا پشت ماهی تو راست
چه بودی کز آنسان بجستی ز جای
بما بازگو ای جهان کدخدای
بخورشیدرویان سپهدار گفت
که این خواب را باز باید نهفت
گر ایدون که این داستان بشنوید
شودْتان دل از جان من ناامید
بشاه گرانمایه گفت ارنواز
که بر ما بباید گشادنْت راز
توانیم کردن مگر چاره ای
که بی چاره ای نیست پتیاره ای
برآورد پس او نهان از نهفت
همه خواب یک یک بدیشان بگفت
چنین گفت با نامور خوبروی
که مگذار این را ره چاره جوی
نگین زمانه سر تخت توست
جهان روشن از نامور بخت توست
تو داری جهان زیر انگشتری
دد و مردم و مرغ و دیو و پری
ز هر کشوری گرد کن بخردان
ز اخترشناسان و از موبدان
سخن سربسر موبدان را بگوی
پژوهش کن و رازها بازجوی
نگه کن که هوش تو بر دست کیست
ز مردم نژاد ار ز دیو و پریست
چو دانستیش چاره کن آن زمان
بخیره مترس از بد بدگمان
شه بدمنش را خوش آمد سخن
که آن سرو سیمین بر افکند بن
جهان از شب تیره چون پرّ زاغ
هم آنگه سر از کوه برزد چراغ
تو گفتی که بر گنبد لاجورد
بگسترد خورشید یاقوت زرد
سپهبد هر آنجاکه بد موبدی
سخندان و بیداردل بخردی
ز کشور بنزدیک خویش آورید
بگفت آن جگرخسته خوابی که دید
بخواند و بیک جایشان گرد کرد
وز ایشان همی جست درمان درد
بگفتا مرا زود آگه کنید
روان را سوی روشنی ره کنید
نهانی سخن کردشان خواستار
زنیک و بد گردش روزگار
که بر من زمانه کی آید بسر
که را باشداین تاج و تخت و کمر
گر این راز بر ما بباید گشاد
وگر سر بخواری بباید نهاد
لب موبدان خشک و رخساره تر
زبان پر ز گفتار بایکدگر
که گر بودنی بازگوییم راست
شود جان بیکبار و جان بی بهاست
وگر نشنود بودنیها درست
بباید هم اکنون ز جان دست شست
سه روز اندر آن کار شد روزگار
سخن کس نیارست کرد آشکار
بروز چهارم برآشفت شاه
بر آن موبدان نماینده راه
که گر زنده تان دار باید بسود
وگر بودنیها بباید نمود
همه موبدان سر فکنده نگون
بدو نیمه دل دیدگان پر ز خون
از آن نامداران بسیارهوش
یکی بود بینادل و راست کوش
خردمند و بیدار و زیرک بنام
از آن موبدان او زدی پیش گام
دلش تنگتر گشت و بی باک شد
گشاده زبان پیش ضحاک شد
بدو گفت پردخته کن سر ز باد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
جهاندار پیش از تو بسیار بود
که تخت مهی را سزاوار بود
فراوان غم و شادمانی شمرد
چو روز درازش سر آمد بمرد
اگر باره ٔ آهنینی بپای
سپهرت بساید نمانی بجای
کسی را بود زین سپس تخت تو
بخاک اندر آرد سر بخت تو
کجا نام او آفریدون بود
زمین را سپهری همایون بود
هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد
نیامد گه ترسش و سردباد
چو او زاید از مادر پرهنر
بسان درختی بود بارور
بمردی رسد برکشد سر بماه
کمر جوید و تاج و تخت و کلاه
ببالا شود چون یکی سرو برز
بگردن برآرد ز پولاد گرز
زند بر سرت گرزه ٔ گاوروی
ببندت درآرد زایوان بکوی
بدو گفت ضحاک ناپاکدین
چرا بنددم چیست با مَنْش کین
دلاور بدو گفت گر بخردی
کسی بی بهانه نجوید بدی
برآید به دست تو هوش پدرْش
وز آن درد گردد پر از کینه سَرْش
یکی گاو برمایه خواهد بُدن
جهانجوی را دایه خواهد بُدن
تبه گردد آن هم به دست تو بر
بدین کین کشد گرزه ٔ گاوسر
چو ضحاک بشنید بگشاد گوش
ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش
گرانمایه از پیش تخت بلند
بتابید رویش ز بیم گزند
چو آمد دل تاجور باز جای
بتخت کیان اندرآورد پای
نشان فریدون بگرد جهان
همی بازجست آشکار و نهان
نه آرام بودش نه خواب و نه خورد
شده روز روشن بدو لاجورد
برآمد بر این روزگاری دراز
که شد اژدهافش بتنگی فراز
خجسته فریدون ز مادربزاد
جهان را یکی دیگر آمد نهاد
ببالید و برسان سرو سهی
همی تافت زو فر شاهنشهی
جهانجوی با فر جمشیدبود
بکردار تابنده خورشید بود
جهان را چو باران ببایستگی
روان را چو دانش بشایستگی
بسر بر همی گشت گردان سپهر
شده رام با آفریدون بمهر
همان گاو کش نام برمایه بود
ز گاوان ورا برترین پایه بود
ز مادر جدا شد چو طاووس نر
بهر موی برتازه رنگی دگر
شده انجمن بر سرش بخردان
ستاره شناسان و هم موبدان
که کس در جهان گاو چونان ندید
نه از پیرسر کاردانان شنید
زمین کرد ضحاک پرگفتگوی
بگرد زمین در همین جستجوی
فریدون که بودش پدر آتبین
شده تنگ بر آتبین بر،زمین
گریزان و از خویشتن گشته سیر
برآویخت ناگاه در دام شیر
از آن روزبانان ناپاک مرد
تنی چند روزی بدو بازخورد
گرفتند و بردند بسته چو یوز
بر او بر سر آورد ضحاک روز
خردمند مام فریدون چو دید
که بر جفت او بر چنان بد رسید
فرانک بدش نام و فرخنده بود
بمهر فریدون دل آکنده بود
روان گشت و دل خسته از روزگار
همی رفت گریان سوی مرغزار
کجا نامور گاو برمایه بود
که رخشنده بر تَنْش پیرایه بود
به پیش نگهبان آن مرغزار
خروشید وبارید خون در کنار
بدو گفت کاین کودک شیرخوار
ز من روزگاری بزنهار دار
پدروارش از مادر اندرپذیر
وزین گاو نغزش بپرور بشیر
پرستنده ٔ بیشه و گاو نغز
چنین داد پاسخ بدان پاک مغز
که چون بنده در پیش فرزند تو
بباشم پذیرنده ٔ پند تو
فرانک بدو داد فرزند را
بگفتش بدو گفتنی پند را
سه سالش پدروار از آن گاو شیر
همی داد هشیار زنهارگیر
نشد سیر ضحاک از آن جست وجوی
شد از گاو گیتی پر از گفت وگوی
دوان مادر آمد سوی مرغزار
چنین گفت با مرد زنهاردار
که اندیشه ای در دلم ایزدی
فرازآمدت از ره بخردی
همی کرد باید کز آن چاره نیست
که فرزند و شیرین روانم یکیست
ببرّم پی از خاک جادوستان
شوم با پسر سوی هندوستان
شوم ناپدید از میان گروه
مر این را برم تا به البرزکوه
بیاورد فرزند را چون نوند
چو غرم ژیان سوی کوه بلند
یکی مرد دینی بدان کوه بود
که از کار گیتی بی اندوه بود
فرانک بدو گفت کای پاکدین
منم سوگواری ز ایران زمین
بدان کاین گرانمایه فرزند من
همی بود خواهد سر انجمن
ببرّد سر و تاج ضحاک را
سپارد کمربند او خاک را
تو را بود باید نگهبان اوی
پدروار لرزنده بر جان اوی
بپذرفت فرزند او نیکمرد
نیاورد هرگز بدو باد سرد
خبر شد بضحاک بد روزگار
از آن بیشه و گاو و آن مرغزار
بیامد پر از کینه چون پیل مست
مر آن گاو برمایه را کرد پست
همه هرچه دید اندرو چارپای
بیفکند و زیشان بپردخت جای
سبک سوی خان فریدون شتافت
فراوان پژوهید و کس را نیافت
به ایوان او آتش اندرفکند
ز پای اندر آورد کاخ بلند
چنان بدکه ضحاک خود روز و شب
بیاد فریدون گشادی دو لب
بدان برز و بالا ز بیم نشیب
دلش زآفریدون شده پرنهیب
چنان بد که یک روز بر تخت عاج
نهاده بسر بر ز پیروزه تاج
ز هر کشوری مهتران رابخواست
که در پادشاهی کند پشت راست
از آن پس چنین گفت با موبدان
که ای پرهنر نامور بخردان
مرا در نهانی یکی دشمن است
که بر بخردان این سخن روشن است
ندارم همی دشمن خرد خوار
بترسم همی از بد روزگار
همی زین فزون بایدم لشکری
هم از مردم و هم ز دیو و پری
بباید بر این بود همداستان
که من ناشکیبم بدین داستان
یکی محضر اکنون بباید نبشت
که جز تخم نیکی سپهبد نکشت
نگوید سخن جز همه راستی
نخواهد بداد اندرون کاستی
ز بیم سپهبد همه راستان
بدان کار گشتند همداستان
در آن محضر اژدها ناگزیر
گواهی نبشتند برنا و پیر
هم آنگه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه
ستم دیده را پیش او خواندند
بر نامدارانْش بنشاندند
بدو گفت مهتر بروی دژم
که برگوی تا از که دیدی ستم
خروشید و زد دست بر سر ز شاه
که شاها منم کاوه ٔ دادخواه
بده داد من آمدستم دوان
همی نالم از تو به رنج روان
ز تو بر من آمد ستم بیشتر
زنی هر زمان بر دلم نیشتر
ستم گر نداری تو بر من روا
بفرزند من دست بردن چرا
مرا بود هژده پسر در جهان
از ایشان یکی مانده است این زمان
ببخشای و بر من یکی درنگر
که سوزان شود هر زمانم جگر
بحال من ای تاجور درنگر
میفزای بر خویشتن دردسر
مرا روزگار اینچنین گوژ کرد
دلی بی امید و سری پر ز درد
جوانی نمانده ست و فرزند نیست
بگیتی چو فرزند پیوند نیست
بهانه چه داری تو بر من بیار
که بر من سگالی بد روزگار
یکی بی زیان مردِ آهنگرم
ز شاه آتش آید همی بر سرم
تو شاهی و گر اژدهاپیکری
بباید بدین داستان داوری
اگر هفت کشور بشاهی تو راست
چرا رنج و سختی همه بهر ماست
شماریت با من بباید گرفت
بدان تا جهان ماند اندر شگفت
مگر کز شمار تو آید پدید
که نوبت بفرزند من چون رسید
که مارانْت را مغز فرزند من
همی داد باید بهر انجمن
سپهبد بگفتار او بنگرید
شگفت آمدش کآن سخنها شنید
بدو بازدادند فرزند اوی
بخوبی بجستند پیوند اوی
بفرمود پس کاوه را پادشاه
که باشد بدان محضر او گواه
چو برخواند کاوه همه محضرش
سبک سوی پیران آن کشورش
خروشید کای پایمردان دیو
بریده دل از ترس کیهان خدیو
همه سوی دوزخ نهادید روی
سپردید دلها بگفتار اوی
نباشم بدین محضر اندر گوا
نه هرگز براندیشم از پادشا
خروشید و برجست لرزان ز جای
بدرّید و بسپرد محضر بپای
گرانمایه فرزند او پیش اوی
از ایوان برون شد خروشان بکوی
مهان شاه را خواندندآفرین
که ای نامور شهریار زمین
ز چرخ فلک بر سرت بادسرد
نیارد گذشتن بروز نبرد
چرا پیش تو کاوه ٔ خام گوی
بسان همالان کند سرخ روی
همی محضر ما بپیمان تو
بدرّد بپیچد ز فرمان تو
ندیدیم ما کار زین زشت تر
بماندیم خیره بدین کار در
کی ِ نامور پاسخ آورد زود
که از من شگفتی بباید شنود
که چون کاوه آمد ز درگه پدید
دو گوش من آوای او را شنید
میان من و او به ایوان درست
یکی آهنی کوه گفتی برست
همیدون چو او زد بسر بر دو دست
شگفتی مرا در دل آمد شکست
ندانم چه شاید بُدن زین سپس
که راز سپهری ندانست کس
چو کاوه برون آمد از پیش شاه
بر او انجمن گشت بازارگاه
همی برخروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی دادخواند
از آن چرم کآهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد
همانگه ز بازار برخاست گرد
خروشان همی رفت نیزه به دست
که ای نامداران یزدان پرست
کسی کوهوای فریدون کند
سر از بند ضحاک بیرون کند
یکایک بنزد فریدون شویم
بدان سایه ٔ فر او بغنویم
بپویید کاین مهتر آهرمن است
جهان آفرین را به دل دشمن است
بدان بی بها ناسزاوار پوست
پدید آمد آوای دشمن ز دوست
همی رفت پیش اندرون مرد گرد
سپاهی بر او انجمن شد نه خُرد
بیامد بدرگاه سالار نو
بدیدندش از دور و برخاست غو
چو آن پوست بر نیزه بر دید کی
به نیکی یکی اختر افکند پی
بیاراست آن را بدیبای روم
ز گوهر بر و پیکر و زَرْش بوم
بزد بر سر خویش چون گرد ماه
یکی فال فرخ پی افکند شاه
فروهشت زو سرخ و زرد و بنفش
همی خواندش کاویانی درفش
فریدون چو گیتی بر آن گونه دید
جهان پیش ضحاک واژونه دید
سوی مادر آمد کمر بر میان
بسر بر نهاده کلاه کیان
که من رفتنی ام سوی کارزار
تو را جز نیایش مباد ایچ کار
فروریخت آب از مژه مادرش
همی خواند با خون دل داورش
بیزدان همی گفت زنهار من
سپردم بتو ای جهاندار من
فریدون سبک ساز رفتن گرفت
سخن را ز هر کس نهفتن گرفت ...
سپاه انجمن شد بدرگاه اوی
به ابر اندر آمد سر گاه اوی
همی رفت منزل بمنزل چو باد
سری پر ز کینه دلی پر ز داد
رسیدند بر تازیان نوند
بجایی که یزدان پرستان بدند
درآمد در آن جای نیکان فرود
فرستاد نزدیک ایشان درود
چو شب تیره تر گشت از آن جایگاه
خرامان بیامد یکی نیکخواه
فروهشته از مشک تا پای موی
بکردار حور بهشتیش روی
سروشی بدو آمده از بهشت
که تا بازگوید بدو خوب و زشت
سوی مهتر آمد بسان پری
نهانش بیاموخت افسونگری
که تا بندها را بداند کلید
گشاده به افسون کند ناپدید
فریدون بدانست کآن ایزدی است
نه آهرمنی و نه کار بدی است
شد از شادمانی رُخَش ارغوان
که تن را جوان دید و دولت جوان ...
فریدون کمر بست و اندرکشید
نکرد آن سخن را بر ایشان پدید
براند و بُدش کاوه پیش سپاه
بر افراز راند او از آن جایگاه
به اروندرود اندر آورد روی
چنان چون بود مرد دیهیم جوی
اگر پهلوانی ندانی زبان
بتازی تو اروند را دجله خوان
دگر منزل آن شاه آزادمرد
لب دجله و شهر بغداد کرد
چو آمد بنزدیک اروندرود
فرستاد زی رودبانان درود
که کشتی و زورق هم اندر شتاب
گذارید یکسر برین روی آب
نیاوردکشتی نگهبان رود
نیامد بگفت فریدون فرود
چنین داد پاسخ که شاه جهان
چنین گفت با من سخن در نهان
مرا گفت کشتی مران تا نخست
جوازی بیابی به مُهرم درست
فریدون چو بشنید شد خشمناک
از آن ژرف دریا نیامَدْش باک
سرش تیز شد کینه و جنگ را
به آب اندر افکند گلرنگ را
ببستند یارانْش یکسر کمر
همیدون بدریا نهادند سر
بر آن بادپایان باآفرین
به آب اندرون غرقه کردند زین
بخشکی رسیدند سر کینه جوی
به بیت المقدس نهادند روی
چو بر پهلوانی زبان راندند
همی گنگ دژهوختش خواندند
بتازی کنون خانه ٔ پاک خوان
برآورده ایوان ضحاک دان ...
ز یک میل کرد آفریدون نگاه
یکی کاخ دیداندر آن شهر شاه
که ایوانْش برتر ز کیوان نمود
تو گفتی ستاره بخواهد ربود
بدانست کآن خانه ٔ اژدهاست
که جای بزرگی و جای بهاست
بیارانْش گفت آنکه زین تیره خاک
برآرد چنین جا بلند از مغاک
بترسم همی آنکه با او جهان
یکی راز دارد مگر در نهان
همان به که ما را بدین جای جنگ
شتابیدن آید بجای درنگ
بگفت و بگرز گران دست برد
عنان باره ٔ تیزتک را سپرد...
به اسب اندر آمد بکاخ بزرگ
جهان ناسپرده جوان سترگ
کس از روزبانان به در بر نماند
فریدون جهان آفرین را بخواند
طلسمی که ضحاک سازیده بود
سرش بآسمان برفرازیده بود
فریدون ز بالا فرودآورید
که آن جز بنام جهاندار دید
یکی گرزه ٔ گاوپیکر سرش
زدی هرکه آمد همی در برش
وز آن جادوان کاندر ایوان بدند
همه نامور نرّه دیوان بدند
سران شان بگرز گران کرد پست
نشست از بر گاه ِ جادوپرست
نهاده بر تخت ضحاک پای
کلاه کیی جُست و بگرفت جای
ز هر سو به ایوان او بنگرید
نشانی ازو هیچگونه ندید
برون آورید از شبستان اوی
بتان سیه چشم خورشیدروی
پس آن خواهران جهاندار جم
ز نرگس گل سرخ را داده نم
گشادند بر آفریدون سخن
که نو باش تا هست گیتی کهن
چه مایه جهان گشت بر ما به بد
ز کردار این جادوی کم خرد
ندیدیم کس کاینچنین زهره داشت
بدین جایگه از هنر بهره داشت
کش اندیشه ٔ گاه او آمدی
وگرْش آرزو جاه او آمدی
چنین داد پاسخ فریدون که تخت
نماند بکس جاودانه نه بخت
منم پورآن نیکبخت آتبین
که ضحاک بگرفت از ایران زمین
بکشتش بزاری و من کینه جوی
نهادم سوی تخت ضحاک روی
کمر بسته ام لاجرم جنگجوی
از ایران بکین اندرآورده روی
سرش را بدین گرزه ٔ گاوچهر
بکوبم نه بخشایش آرم نه مهر
سخنها چو بشنید زو ارنواز
گشاده شدش بر دل پاک راز
بدو گفت شاه آفریدون توئی
که ویران کنی تنبل و جادوئی
کجا هوش ضحاک بر دست توست
گشاد جهان از کمربست توست
ز تخم کیان ما دو پوشیده پاک
شده رام با او ز بیم هلاک
همی خفتن و خاست با جفت مار
چگونه توان بردن ای شهریار
فریدون چنین پاسخ آورد باز
که گر چرخ دادم دهد از فراز
ببرّم پی اژدها را ز خاک
بشویم جهان را زناپاک پاک
بباید شما را کنون گفت راست
که آن بی بها اژدهافش کجاست
بر او خوبرویان گشادند راز
مگر اژدها را سر آمد بگاز
بگفتند کو سوی هندوستان
بشد تا کند بند جادوستان
ببرّد سر بی گناهان هزار
هراسان شده ست از بد روزگار
کجا گفته بودش یکی پیش بین
که پردخته ماند ز تو این زمین
فریدون بگیرد سر تخت تو
همیدون فروپژمرد بخت تو
دلش زآن زده فال پرآتش است
همان زندگانی بر او ناخوش است
همی خون دام ودد و مرد و زن
بگیرد کند در یکی آبزن
مگر کو سر و تن بشوید بخون
شود گفت ِ اخترشناسان نگون
همان نیز زآن مارها بر دو کفت
به رنج دراز است مانده شگفت
از این کشور آید بدیگر شود
ز رنج دو مار سیه نغنود
چو کشور ز ضحاک بودی تهی
یکی مایه ور بد بسان رهی
که او داشتی تخت و گنج و سرای
شگفتی به دلسوزی کدخدای
ورا کندرو خواندندی بنام
بکندی زدی پیش بیداد گام
بکاخ اندر آمد دوان کندرو
در ایوان یکی تاجور دید نو
ز یک دست سرو سهی شهرناز
ز دست دگر ماهروی ارنواز
همه شهر یکسر پر از لشکرش
کمربستگان صف زده بر درش
نه آسیمه گشت و نه پرسید راز
نیایش کنان رفت و بردش نماز
بر او آفرین کرد کای شهریار
همیشه بزی تا بود روزگار...
فریدون بفرمود تا رفت پیش
بگفت آشکارا همه رازخویش
بفرمود شاه دلاور بدوی
که رو آلت بزم شاهی بجوی
سخنها چو بشنید زو کندرو
بکرد آنچه گفتش جهاندار نو
فریدون چو می خورد و رامش گزید
شبی کرد جشنی چنان چون سزید
چو شد بامدادان روان کندرو
برون آمد از پیش سالار نو
نشست از بر باره ٔ راه جوی
سوی شاه ضحاک بنهاد روی
بیامد چو پیش سپهبد رسید
مر او را بگفت آنچه دید و شنید
بدو گفت کای شاه گردنکشان
ز برگشتن کارت آمد نشان
سه مرد سرافراز با لشکری
فرازآمدند از دگر کشوری
از این سه یکی کهتر اندر میان
ببالای سرو و بچهر کیان
بیامد بتخت کیی برنشست
همه بند و نیرنگ تو کرد پست
بدو گفت ضحاک شاید بُدن
که مهمان بود شاد باید بُدن
چنان داد پاسخ ورا پیشکار
که مهمان ابا گرزه ٔ گاوسار
بمردی نشیند در آرام تو
ز تاج و کمر بسترد نام تو
به آئین خویش آوردناسپاس
چنین گر تو مهمان شناسی شناس
بدو گفت ضحاک چندین منال
که مهمان گستاخ بهتر بفال
چنین داد پاسخ بدو کندرو
که آری شنیدم تو پاسخ شنو
گر این نامور هست مهمان تو
چه کارستش اندر شبستان تو
که با خواهران جهاندار جم
نشیند زند رای بر بیش و کم
بیک دست گیرد رخ شهرناز
بدیگر عقیق لب ارنواز
برآشفت ضحاک برسان ِ کَرگ
شنید این سخن آرزو کرد مرگ
بدشنام زشت و به آواز سخت
بتندی بشورید با شوربخت
بدو گفت هرگز تو در خان من
از این پس نباشی نگهبان من
چنین داد پاسخ ورا پیشکار
که ایدون گمانم من ای شهریار
کز این پس نیابی تو از بخت بهر
بمن چون دهی کدخدائی ّ شهر
چو بی بهره باشی ز گاه مهی
مرا کار سازندگی چون دهی
چرا برنسازی همی کار خویش
که هرگز نیامد چنین کار پیش
جهاندار ضحاک از آن گفتگوی
بجوش آمد و تیز بنهاد روی
بفرمود تا برنهادند زین
بر آن راه پویان باریک بین
بیامد دمان با سپاهی گران
همه نرّه دیوان و جنگ آوران
ز بیراه مر کاخ را بام و در
گرفت و بکین اندر آورد سر
سپاه فریدون چو آگه شدند
همه سوی آن راه بیره شدند
بهر بام ودر مردم شهر بود
کسی کش ز جنگ آوری بهر بود
همه در هوای فریدون بدند
که از جور ضحاک پرخون بدند
ز دیوارها خشت واز بام سنگ
بکوی اندرون تیغ و تیر خدنگ
ببارید چون ژاله زَابرسیاه
کسی را نبد بر زمین جایگاه
بشهر اندرون هرکه برنا بدند
چو پیران که در جنگ دانا بدند
سوی لشکر آفریدون شدند
ز نیرنگ ضحاک بیرون شدند
خروشی برآمد ز آتشکده
که بر تخت اگر شاه باشد دده
همه پیر و برناش فرمان بریم
یکایک زگفتار او نگذریم
نخواهیم بر گاه ضحاک را
مر آن اژدهادوش ناپاک را
هم از رشک ضحاک شد چاره جوی
ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی
به آهن سراسر بپوشید تن
بدان تا نداند کس از انجمن
برآمد یکایک بکاخ بلند
به دست اندرون شست یازی کمند
بدید آن سیه نرگس شهرناز
پر از جادوی هافریدون بناز
دو رخساره روز و دو زلفش چو شب
گشاده بنفرین ضحاک لب
بدانست کآن کار هست ایزدی
رهایی نیابد ز دست بدی
بمغز اندرش آتش رشک خاست
به ایوان کمند اندرافکند راست
نه از تخت یاد و نه جان ارجمند
فرودآمد از بام کاخ بلند
بچنگ اندرش آبگون دشنه بود
بخون پریچهرگان تشنه بود
ز بالا چو پی بر زمین برنهاد
بیامد فریدون بکردار باد
بدان گرزه ٔ گاوسر دست برد
بزد بر سرش ترک را کرد خرد
بیامد سروش خجسته دمان
مزن گفت کو را نیامد زمان
همیدون شکسته ببندش چو سنگ
ببر تا دو کوه آیدت پیش تنگ
بکوه اندرون بِه ْ بود بند اوی
نیاید برش خویش و پیوند اوی
فریدون چو بشنید ناسود دیر
کمندی بیاراست از چرم شیر
به بندی ببستش دو دست و میان
که نگشاید آن بند پیل ژیان
بفرمود کردن به در بر خروش
که ای نامداران با فرّ و هوش
نباید که باشید با ساز جنگ
نه زین باره جوید کسی نام و ننگ
به بند اندر است آنکه ناپاک بود
جهان را ز کردار او باک بود
شما دیرمانید و خرّم بوید
برامش سوی ورزش خود شوید
که یزدان پاک از میان گروه
برانگیخت ما را ز البرزکوه
بدان تا جهان از بد اژدها
به فرّ من آید شما را رها
چو بخشایش آورد نیکی دهش
بنیکی بباید سپردن رهش
مهان پیش او خاک دادند بوس
ز درگاه برخاست آوای کوس
همه شهر دیده بدرگاه بر
خروشان بر آن روز کوتاه بر
که تا اژدها را برون آورید
به بند کمندی چنان چون سزید
ببردند ضحاک را بسته خوار
بپشت هیونی برافکنده زار
همی راند از اینگونه تا شیرخوان
جهان راچو این بشنوی پیر خوان
بدانگونه ضحاک را بسته سخت
سوی شیرخوان برد بیداربخت
همی راند او را بکوه اندرون
همی خواست کآرد سرش را نگون
بیامد همانگه خجسته سروش
بخوبی یکی راز گفتش بگوش
که این بسته را تا دماوندکوه
ببر همچنین تازیان بی گروه
مبر جز کسی را که نگزیردت
بهنگام سختی ببر گیردت
بیاورد ضحاک را چون نوند
بکوه دماوند کردش به بند
چو بندی بر آن بند بفزود نیز
نبود از بد بخت مانیده چیز
ازو نام ضحاک چون خاک شد
جهان از بد او همه پاک شد
گسسته شد از خویش پیوند اوی
بمانده بکوه اندرون بند اوی
بکوه اندرون جای تنگش گزید
نگه کرد غاری بنش ناپدید
بیاورد مسمارهای گران
بجائی که مغزش [ کذا ] نبود اندر آن
فروبست دستش بدان کوه باز
بدان تا بماند بسختی دراز
بماند او بر این گونه آویخته
وز او خون دل بر زمین ریخته .
در کتاب حماسه سرائی آمده است : بروایت فردوسی بعهد جمشید در دشت سواران نیزه گذار (عربستان ) نیکمردی بنام مرداس بود که پسری زشت سیرت و ناپاک و سبکسار اما دلیر و جهانجوی داشت بنام ضحاک که چون ده هزار اسب داشت اورا به پهلوی بیوراسب می خواندند. این بیوراسب به فریب ابلیس (اهریمن ) پدر خویش مرداس را بکشت . آنگاه ابلیس بصورت جوانی نیکروی بر او ظاهر شد و خوالیگر او گشت و ببوسه ای از کتفین او دو مار برآورد و پنهان گردید و باز بهیأت پزشکی بر او پدیدار شد و گفت چاره ٔ آن دو مار تنها سیر داشتن آنهاست با مغز مردم و بایددو تن از آدمیان را هر روز کشت و از مغز ایشان خورش بدین دو مار داد، و مراد اهریمن از این چاره گری آن بود که نسل آدمیان برافتد و از ایشان جهان پرداخته آید. در این هنگام ایرانیان بر جمشید بشوریدند و ضحاک را بسلطنت برداشتند. جمشید از پیش او بگریخت و پس از صد سال گرفتار و با اره به دو نیم شد. ضحاک هزار سال پادشاهی کرد و دو خواهر جمشید، ارنواز و شهرناز را، بزنی گرفت . در عهد او آئین فرزانگان پنهان و کام دیوان آشکار گشت و دیوان چیرگی یافتند و هر شب خورشگر او دو مرد جوان را به ایوان شاه می برد و از مغز آن دو، مارها را خورش می داد. دو مرد گرانمایه و پارسا که از گوهر پادشاهان و بنام ارمائیل و کرمائیل بودند، بر آن شدند که بخوالیگری بخدمت ضحاک روند تا مگر از این راه هر روز یک تن را از
ترجمه مقاله