طبرخون
لغتنامه دهخدا
طبرخون . [ طَ ب َ ] (اِ) بید سرخ باشد، و آنرا بید طبری نیز خوانند. (برهان ). نوعی از صفصاف است که به فارسی سرخ بید خوانند و به هندی تن نامند. سرخ بید طبری . (حافظ اوبهی ) (شعوری ). || بعضی گویندطبرخون سه عدد چوب است که آنرا با حلقه های آهنین تعبیه کرده ، بهم پیوسته اند و شاطران بر دست گیرند و مرغان و جانوران را بدان زنند و شکار کنند. (برهان ).
- طبرخون زدن ؛ هلاک ساختن :
طبرزد دهم چون شوم آب خیز
طبرخون زنم چون کنم غمزه تیز.
|| بمعنی عناب هم آمده است ، و آن میوه ای باشد دوائی شبیه به سنجد. (برهان ) (آنندراج ). || چوبی سرخ باشد :
زین هر دو زمین هرچه گیا روید تا حشر
بیخش همه روین بود و شاخ طبرخون .
چوبی باشد سرخ که بعضی آنرا طفالغو گویند. (صحاح الفرس ). چوبی است سرخ رنگ تلخ . || صندل سرخ . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). و در صورالاقالیم گوید: که طبرخون در جبال فرغانه میباشد. (نزهةالقلوب ) : و اندر کوههای فرغانه معدن زر و سیم است و چراغ سنگ و سنگ پای زهر و سنگ مغناطیس و داروهای بسیار است و از او طبرخون خیزد، و گیاههائی که اندر داروهای عجیب بکار شود. (حدود العالم ).
همه دشت مغز سر و خون گرفت
دل سنگ رنگ طبرخون گرفت .
بدو گفت هیشوی کاین نرّه گرگ
سرش برتر است از هیونی سترگ
دو دندان او همچو دندان پیل
دو چشمش طبرخون و چرمش چو نیل .
چو گلبرگ رخسار و چون مشک موی
به رنگ طبرخون لب مشکبوی .
گه معصفرپوش گردد گه طبرخون تن شود
گاه دیباباف گردد گه طرائف گر شود.
شکر نخواهد وگر تو شکرش گوئی
از خجلی روی او شود چوطبرخون .
ز کیمخت گردون دوصد بسته تنگ
همیدون طبرخون و چینی خدنگ .
بجای دگر دید دو بیشه تنگ
ازین سو طبرخون از آن سو خدنگ .
گیاهان بد از خون طبرخون شده
دل خاره زیر تبر خون شده .
طبرخون رخانی که خونریزچشمش
رُخانم بشوید به آب طبرخون .
چرا که موی تو زو رنگ قیر دارد و مشک
رُخانت رنگ طبرخون و طبع تر دارد.
به پیش حمله ٔ حیدر چنین روز
طبرخون رنگ بودی خاک میدان .
فضل طبرخون نیافت سنجد هرگز
گرچه بدیدن چو سنجد است طبرخون .
مرا رنگ طبرخون دهر جافی
بشست از روی بیرم باب زریون .
زرد چو زهره است عارض بهی و سیب
سرخ چو مریخ روی نار و طبرخون .
طبرخون با سهی سروت قرین باد
طبرخون را طبرزد همنشین باد.
شخصی او را دویست چوب تازیانه ٔ طبرخون آورد. (جهانگشای جوینی ). || رنگ سرخ . (برهان ) :
هوا خیره گشت از فروغ درخش
طبرخون و شبگون و زرد و بنفش .
- طبرخون زدن ؛ هلاک ساختن :
طبرزد دهم چون شوم آب خیز
طبرخون زنم چون کنم غمزه تیز.
نظامی (از آنندراج ).
|| بمعنی عناب هم آمده است ، و آن میوه ای باشد دوائی شبیه به سنجد. (برهان ) (آنندراج ). || چوبی سرخ باشد :
زین هر دو زمین هرچه گیا روید تا حشر
بیخش همه روین بود و شاخ طبرخون .
عنصری (فرهنگ اسدی ).
چوبی باشد سرخ که بعضی آنرا طفالغو گویند. (صحاح الفرس ). چوبی است سرخ رنگ تلخ . || صندل سرخ . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). و در صورالاقالیم گوید: که طبرخون در جبال فرغانه میباشد. (نزهةالقلوب ) : و اندر کوههای فرغانه معدن زر و سیم است و چراغ سنگ و سنگ پای زهر و سنگ مغناطیس و داروهای بسیار است و از او طبرخون خیزد، و گیاههائی که اندر داروهای عجیب بکار شود. (حدود العالم ).
همه دشت مغز سر و خون گرفت
دل سنگ رنگ طبرخون گرفت .
فردوسی .
بدو گفت هیشوی کاین نرّه گرگ
سرش برتر است از هیونی سترگ
دو دندان او همچو دندان پیل
دو چشمش طبرخون و چرمش چو نیل .
فردوسی .
چو گلبرگ رخسار و چون مشک موی
به رنگ طبرخون لب مشکبوی .
فردوسی .
گه معصفرپوش گردد گه طبرخون تن شود
گاه دیباباف گردد گه طرائف گر شود.
فرخی .
شکر نخواهد وگر تو شکرش گوئی
از خجلی روی او شود چوطبرخون .
فرخی .
ز کیمخت گردون دوصد بسته تنگ
همیدون طبرخون و چینی خدنگ .
اسدی (گرشاسب نامه ).
بجای دگر دید دو بیشه تنگ
ازین سو طبرخون از آن سو خدنگ .
اسدی (گرشاسب نامه ).
گیاهان بد از خون طبرخون شده
دل خاره زیر تبر خون شده .
اسدی (گرشاسب نامه ).
طبرخون رخانی که خونریزچشمش
رُخانم بشوید به آب طبرخون .
سوزنی .
چرا که موی تو زو رنگ قیر دارد و مشک
رُخانت رنگ طبرخون و طبع تر دارد.
ناصرخسرو.
به پیش حمله ٔ حیدر چنین روز
طبرخون رنگ بودی خاک میدان .
ناصرخسرو.
فضل طبرخون نیافت سنجد هرگز
گرچه بدیدن چو سنجد است طبرخون .
ناصرخسرو.
مرا رنگ طبرخون دهر جافی
بشست از روی بیرم باب زریون .
ناصرخسرو.
زرد چو زهره است عارض بهی و سیب
سرخ چو مریخ روی نار و طبرخون .
ناصرخسرو.
طبرخون با سهی سروت قرین باد
طبرخون را طبرزد همنشین باد.
نظامی .
شخصی او را دویست چوب تازیانه ٔ طبرخون آورد. (جهانگشای جوینی ). || رنگ سرخ . (برهان ) :
هوا خیره گشت از فروغ درخش
طبرخون و شبگون و زرد و بنفش .
فردوسی .