ترجمه مقاله

طرب نایینی

لغت‌نامه دهخدا

طرب نایینی . [ طَ رَ ب ِ ] (اِخ ) اصفهانی . نامش میرزا محمدجعفر فرزند میرزا محمد حسین نائینی ، برادر میرزا محمدمنشی باشی رحمةاﷲ علیه است . مولدش شهر اصفهان ، در سنه ٔ 1223 هَ . ق . که موکب همایون حضرت خاقان صاحبقران فتحعلیشاه قاجار طاب ثراه بجانب عراق حرکت کرد، بتوسط فخرالمرسلین و المتکلمین ابوالمعالی معتمدالدوله میرزا عبدالوهاب نشاط اصفهانی رحمةاﷲ علیه سعادت حضور اعلی یافت و قصیده ای مدیحه معروض داشت و مطبوع افتاد و بتربیت وی اشارت رفت و بتوجه خاطر خطیر اعلی بشارت یافت و به تکمیل کمالات مأمور شد. در خدمت ملا محمدعلی عقدائی یزدی به صرف و نحو، منطق ، معانی و بیان و تفسیر پرداخت و علوم حکمیه را در نزد ملا اسماعیل واحدالعین که واسطه ٔ عقد تلامذه ٔ جناب حکیم نوری ملاعلی بود تلمذ کرد، و از معالم ذوق و معرفت در جناب ملاولی اﷲ هزارجریبی که از کُمّلین عهد بود، حظهای موفور حاصل کرد و مراتب عروض و قوافی را از آقا محمد کاظم واله فراگرفت و طریقه ٔ انشاء را از کتاب وصاف اقتباس کرد و به اندک مدتی مستجمع فضائل آمده و در سنه ٔ 1225 هَ . ق . به طهران وارد شد و کتابی که بسوق و صاف نگاشته بود بنظر معتمدالدوله رسانید و پسند افتاد و در صحبت عم خود میرزا باقر ناظر بسلطانیه رفته و به ملازمت خدمات نواب شاهزاده معظم محمدولی میرزا حکمران یزد مخصوص آمد و در دیوان انشاء ریاست یافته تا غایت ایام ایالت در یزد بود، علی الجمله از نجبای عهد ومترسلین معاصرین بوده است و دیوانی مشتمل بر نظم و نثر عربی و فارسی و ترکی مسمی به خزینه ٔ طرب دارد که به سه حقه منقسم است و هر حقه محتوی بر پنج عقد و مفصلاً به نظر رسیده . از قصائد و غزلیات فارسی اوست :
در مدحت نواب نایب السلطنه عباس میرزا نوراﷲ مرقده :
فروزان گشت شمع ماه اندر محفل گردان
هزاران لعبت سیمین شد اندر یکزمان پیدا
به دامان فلک انجم چو اشک دیده ٔ وامق
به اوج آسمان مه همچو عکس عارض عذرا
میان باغ گلهای چمن با عارض نیکو
کنار جوی سروان سهی با قامت رعنا
گلستان آنچنان گردیده روح افزا و جان پرور
که گفتی شد شبیه بزم عیش زاده ٔ دارا
ولیعهد زمان شهزاده عباس آنکه مانندش
جلالتمند فرزندی نزایدمادر دنیا
زهی اسمش بفرمان مروت بهترین عنوان
خهی رسمش بتوقیع فتوت خوشترین طغرا
شد ار پیر و جوان از جان مطیع او عجب نبود
که او را رأی پیران حاصلست و طالع برنا.
در مدح ولیعهد مغفور مبرور گوید:
گرنه عکس رأی شاه کامکار است آفتاب
از چه رو مصباح بزم روزگار است آفتاب
قهرمان عباس شه کز رشک مهر رایتش
تا ابد چون ماه نو از غم نزار است آفتاب
گر شود در پرده ٔ مغرب نهان هر شب رواست
کز صفای رای دارا شرمسار است آفتاب
دست جودش تا به نَهب کان کمر بست استوار
از غم پروردگان در زینهار است آفتاب
ملک شه کیوان حصار استوارش آسمان
کوتوالی اندرین نیلی حصار است آفتاب
مطبخ احسان او را مرتفع دودیست چرخ
واندر آن دود مصعد یک شرار است آفتاب
راستی شه را یک از کند اوران باشداز آن
دائم از خط شعاعی نیزه دار است آفتاب .
در ستایش حضرت خاقان صاحبقران مغفور طاب ثراه :
بنامیزد بتی دارم سمن سیما و سیمین بر
سهی بالا و بزم آرا و روح افزای و جان پرور
لب و چشم و تن و زلف و قد و گیسوی مشکینش
عقیق و عبهر و عاج و عبیر و سرو و سیسنبر
مجاور روز و شب رخسار و زلف مشکفامش را
بهار زینت و زیب و شکنج و حلقه و چنبر
میان و ساعد و سرپنجه و چشمش خلاف هم
علیل و ناتوان و زورمند و فربه و لاغر
رخ زیباو خدِّ دلربای و لعل کام او
یکی خلد و یکی طوبی یکی حیوان یکی کوثر
جز آن هندوی خال و ترک چشم و غمزه ٔ جادو
بعهد شه که دیده رهزن و خونریز و غارتگر
خدیو قهرمان فتحعلی شاه آنکه میباشد
جهانگیر و جهان بخش و جهاندار و جهان داور.
ایضاً در لغز قلم :
بگو چیست آن عاشق زار لاغر
سرشکش روان دایم از دیده ٔ تر
گهی همچو سیمین بران مخطط
ز خط گرد رویش عیان مشک اذفر
دگر گاه چون منظر ساده رویان
تراشنده تیغش کند صاف منظر
بطفلی نمایش در آجام شیران
به پیری سرایش مکانی محقر
چو ماهش مکان است گاهی به گردون
چو ماهیش گه جا به بحر مدور
گهی هست در آب چون رود عمران
گهی هست در نار چون پور آزر
گهی جا بظلمات مانند خضرش
گهش جای بر تخت همچون سکندر
سخن چین و نمام و ساعی و واشی
فسونساز و غماز راز و فسونگر
خطش چون خط نوخطان خطائی
قدش چون قد سروقدان کشمر
اگر نیست مرتاض صافی ضمیری
چرا هست آگاه از سرمضمر
عجب آنکه هم ناقص است و هم اجوف
عجبتر که هم ابکم و هم سخنور
گهی هست در پویه و گاه ساکن
گهی هست آسوده و گاه مضطر
سخنگوی چون عاقلان سخندان
هنرپیشه چون کاملان هنرور.
از دیگر اشعار او:
مفشان بچهره زلف شب آسا خدای را
یکسان روا مدار چنین صبح و شام ما.
حلقه بر دل میزند غمهای دوست
گنج میجوید همی ویرانه را.
شمع را گو رخ نیفروزد چنین
چند منع از سوختن پروانه را.
فرصت لذت نداری از خدنگ دیگرم
ای خدنگ افکن بنازم زور بازوی ترا.
برای مدعی پر کرده گویا یار جام امشب
که جام دیده ام خالی نگردد از مدام امشب .
فاش ترسم کند آخر رخ زردم غم عشق
تا برد زردی او دیده ٔ خونبار کجاست
آنکه از تیغ جفا کشت طرب را و برفت
کاش میگفت دگر وعده ٔ دیدار کجاست .
ای قوم که سر منزلتان دجله ٔ آب است
گر دست من تشنه بگیرید ثواب است .
گر کند بلهوسی منع من از عشق چه باک
در نظر عشق من او را هوسی می آید.
سرمستی جاودان کسی راست
کان لعل لبان مکیده باشد
بیزار ز هرچه شادی آن دل
کز شهد غمت چشیده باشد
با دوست میسر است پیوند
آن را که ز خود بریده باشد
آن راست طرب که زیر تیغش
افتاده بخون طپیده باشد.
تو شکرفروش را گو که سر شکر بپوشد
که مگس نمیتواند که ببیند و نجوشد
سر قتل عام دارد نگهت ز فرط مستی
تو به این سیاه دل گو که می اینقدر ننوشد.
درد غم هجر تو بهرکس که بگفتم
از بهر هلاک من بیچاره دعا کرد.
آغاز خواب کرد که بیرون روم ز بزم
بیداریش نگر که چِسانم بخواب کرد.
فغان که میکشم اکنون جفای پادشهی
که درگهش ز جفاها مرا پناهی بود.
دلم پروانه سان هر شب از آن سوخت
که شمعش زینت هر محفلی بود
طرب را در میان اشک دیدم
غریقی در میان ساحلی بود.
زید چون زنده شمع دل که خوبان
عنانش را به دست باد دادند
امان صید دل را راه جستم
نشانم خانه ٔ صیاد دادند
لبم از شکوه گر بستند او را
زبان بیزبانی یاد دادند.
ناصح بنصیحت من و من
فریاد همی زنم که خاموش .
تو ازین چه چاره داری که گذر کنی بخاکم
ز نخست چون بدین شرط قرار شد هلاکم .
من طاقت هجران تو مه پاره ندارم
جز اینکه بمیرم به برت چاره ندارم
در پرده و بی پرده بود روی تو یکسان
از شرم چو من طاقت نظاره ندارم .
سر خاک شد براهت و خواهم که بعد ازین
در گوشه ای نشینم و خاکی بسر کنم .
چه رویست این که گرمن هر زمانش یک نظر بینم
هنوزم چشم آن باشد که یکبار دگر بینم .
فغان و ناله ام بیرحم تر کرد آن جفاجو را
غلط بود اینکه گفتم ناله ٔ بیحاصلی دارم .
لذت حسرت رویش نبرم تا با خویش
وقت مردن نه عجب آید اگر بر سر من .
به بالین زودتر آرید غمخواران طبیب من
که میترسم نگردد دیرتر وصلش نصیب من .
ساقیا از چه نه در جام شراب اندازی
کشت ما را نه ثوابست گر آب اندازی .
ساحلی لجه ٔ غم را نبود خوشتر از آنک
کشتی جام به دریای شراب اندازی .
باید دوباره در حشر مردن ز شرم قاتل
دزدیده زیر تیغش از دل کشیدم آهی
بهر ثبوت قتلم هستند گرچه خونخوار
عادلتر از دو چشمت نبود مرا گواهی .
آخر نه کم ای دوست ز دشنام و عتابی
صد نامه نویسم ندهی از چه جوابی
تفسیده جگر سوخته دل بر سر راهت
ای ابر عطا! منتظرم قطره ٔ آبی .
بر آتش آن رخ اگر ای زلف نه دودی
بر چشم ترم اینهمه اشک از چه فزودی ؟
غم ندانم ز چه در حلقه گرفته ست دلم را
گوئی آگاه نباشد که تواش نقش نگینی .

(مجمعالفصحاء ج 2 ص 337).


ترجمه مقاله