طلایه دار
لغتنامه دهخدا
طلایه دار. [ طَ ی َ / ی ِ ] (نف مرکب ) دیده بان :
هنوز میر خراسان به راه بود که بود
طلایه دار برآورده زان سپاه دمار.
طلایه دار لشکر گر نشد لاله چرا زینسان
نشیند هر گلی بر دشت و او بر کوهسار آید.
آری هرآنگهی که سپاهی شود به رزم
ز اول به چند روز بیاید طلایه دار.
هنوز میر خراسان به راه بود که بود
طلایه دار برآورده زان سپاه دمار.
فرخی .
طلایه دار لشکر گر نشد لاله چرا زینسان
نشیند هر گلی بر دشت و او بر کوهسار آید.
فرخی .
آری هرآنگهی که سپاهی شود به رزم
ز اول به چند روز بیاید طلایه دار.
منوچهری .