ترجمه مقاله

عروسک

لغت‌نامه دهخدا

عروسک . [ ع َ س َ ] (اِ مصغر) تصغیر عروس .(برهان ). عروس کوچک . عروس خرد. رجوع به عروس شود. || لعبتی که دخترکان سازند. (برهان ). لعبت که دختران به آن بازی کنند. (غیاث اللغات ). لعبت را گویند که دختران بدان بازی کنند، و آن را بفارسی لهفت خوانند. (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). لعبتی که کودکان (مخصوصاً دخترکان ) بدان بازی کنند. (فرهنگ فارسی معین ). لعبت . دمیة. ملعبه . آدمک . بازیچه . آنچه از پارچه یا موم یا پلاستیک و دیگر چیزها بشکل دخترکان زیبا سازند برای بازیچه . تندیسهای خرد از پارچه و غیره برای بازی کودکان مادینه : حالت قشنگی که بخودش گرفته بود بیشتر او را شبیه یک آدم مصنوعی یا یک عروسک کرده بود. (سایه روشن صادق هدایت ص 13).
- عروسک پس ِ پرده ؛ اسم فارسی حب کاکنج است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). اسم فارسی عامه ٔ فرس ، کاکنج است . (مخزن الادویة). عروس پشت پرده . عروس درپرده . عروسک پشت پرده . رجوع به کاکنج شود.
- عروسک پشت پرده ؛ کاکنج ، که نوعی گیاه است . عروس پس پرده . عروس پشت پرده . عروس درپرده . عروسک پس پرده . رجوع به کاکنج شود.
- عروسک پهلوان کچل بودن ؛ بی عرضه بودن . ازخود اراده و فکر نداشتن : وزیران دوره ٔ استبداد حکم عروسک های پهلوان کچل را داشتند و نمی توانستند از خوددارای فکر و اراده ای باشند. (فرهنگ عوام ).
- عروسک خیمه شب بازی ؛ عروسکی که در خیمه شب بازی بکار رود و با سیم یا نخی آنها را به حرکت درآرند و یک تن از داخل خیمه بزبان آنها سخن میگوید. رجوع به خیمه شب بازی شود.
- || کنایه از شخص بی اراده که آلت دست دیگران شود.
- عروسک درپرده ؛ کاکنج ، که گیاهی است . عروسک پس پرده . عروسک پشت پرده . عروس پس پرده . عروس پشت پرده . عروس درپرده . رجوع به کاکنج شود.
|| دختر نابالغ که او را به شوهر دهند. (برهان ). || منجنیق کوچک را گویند، و آن آلتی باشد که در قلعه ها سازند و بدان سنگ و آتش و خاکستر به جانب دشمن اندازند.(برهان ). منجنیق کوچک ، و آن از آلات جنگ قلعه گیری است . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || نام پرنده ای است که شبها بیدار باشد و بانگ کند. (برهان ). || اسم فارسی طینوس است . (مخزن الادویة). اسم فارسی طنبوث است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). || کرم شب تاب . (برهان ). حباحب است که بفارسی کرم شب تاب نامند. (مخزن الادویة). ذروح . (از دهار). کاغنه . (از زمخشری ). ذرجدح . (از دهار). واحد ذراریح که جمع ذرّوح است . گوژخار. باغوجه . مگسک . واغنه . رجوع به ذروح شود. || بوم ماده را گویند، و آن پرنده ای است منحوس . (برهان ). || رنگ لعلی . (برهان ). || میوه ای است از اقسام زردآلو. (آنندراج ) (از غیاث اللغات ) :
وصف زردآلو ار کنم بنیاد
سازم اول ازو عروسک شاد.

شرف الدین علی یزدی (در صفت فواکه ، از آنندراج ).


ترجمه مقاله