ترجمه مقاله

عرین

لغت‌نامه دهخدا

عرین . [ ع َ ] (ع اِ) بیشه و درختستان که جای شیر و کفتار و گرگ و مار باشد. (منتهی الارب ). بیشه . (دهار). جایگاه شیر. آرامگاه شیر.خانه ٔ شیر. (زمخشری ). مأوای اسد و کفتار و گرگ و مار. (از اقرب الموارد). بیشه و صحرایی پردرخت ، و شیررا اکثر به آن نسبت کنند چنانکه گویند شیر عرین ، و بعضی که از ناواقفی بجای عین مهمله غین معجمه خوانندخطاست . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). کنام شیر. عرینة. ج ، عُرُن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) :
پیشت بشمندو بی روان گردند
شیران عرین چو شیر شادرْوان .

منجیک .


شده تند کاووس و چین در جبین
شده راست مانند شیر عرین .

فردوسی .


ایزد او را ز پی آنکه عدو نیست کند
قوت پیل دمان داد و دل شیر عرین .

فرخی .


چنان به رای و بتدبیر بی سلیح و سپاه
هزبر و پیل برون آرد از میان عرین .

فرخی .


آنکه با همت او چرخ برین همچو زمین
آنکه با هیبت او شیر عرین همچو شکال .

فرخی .


بدیع لفظ تو درّ است و افتخار صدف
بزرگ بأس تو شیر است و روزگار عرین .

عنصری .


حاسدم گویدچرا تو خدمت خسرو کنی
روبهان را کرد باید خدمت شیر عرین .

منوچهری .


عرین بود دین محمد ولیکن
علی بود شیر عرین محمد.

ناصرخسرو.


علم کجاباشد جز نزد او
شیر کجا باشد جز در عرین .

ناصرخسرو.


لرز لرزنده غضنفر در عرین
ترس ترسنده عقاب اندر وکن .

ناصرخسرو.


شیری و میدان رزمگاه عرینت
تیغی و خفتان و مغفر است نیامت .

مسعودسعد.


نه چو تو گاه بزم ابر بهار
نه چو تو گاه رزم شیر عرین .

مسعودسعد.


چنگ باز هوا ندارد کبک
دل شیر عرین ندارد رنگ .

مسعودسعد.


مهر تابان را در پایه ٔ جاه تو شرف
شیر گردون را در سایه ٔ امن تو عرین .

مختاری .


چون تو گردند حاسدانت اگر
شیر رایت شود چو شیر عرین .

انوری .


آهوی ماده با سیاست تو
در عرین دایگان شیران است .

رفیع لنبانی .


نیست صیادی و عالم پرصید
صید را شیر عرین بایستی .

خاقانی .


چرخ بهر سان که هست زاده ٔ شمشیر اوست
گربه بهر حال هست عطسه ٔ شیر عرین .

خاقانی .


آن نبینی تاز شر شور مور
می چه بیند بچه ٔ شیر عرین .

خاقانی .


ون برآمد چهار سال بر این
گور عیار گشت شیر عرین .

نظامی .


نبود آدمی بلکه شیر عرین .

نظامی .


باز بفرستادت آن شیر عرین
سوی من از مکر ای بئس القرین .

مولوی .


گفت آخر تو چه میترسی از این
چون نمیترسی تو از شیر عرین .

مولوی .


از نظرْشان کله ٔ شیر عرین
واشکافد تا کند آن شیر انین .

مولوی .


ز گوسفند بدوزد رعایت عدلش
دهان گرگ و بدرّد دهان شیر عرین .

سعدی .


چو شیر رایت او را کند صبا متحرک
مجال حمله نماند ز هول شیر عرین را.

سعدی .


کهن جامه اندر صف آخرین
بغرش درآمد چو شیر عرین .

سعدی .


|| سوراخ سوسمار. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || خشک و پوسیده ٔ درخت عضاه . (منتهی الارب ). هشیم و پوسیده از عضاه . (از اقرب الموارد). || درختان بسیار. (منتهی الارب ). جماعت و مقدار بسیار از درخت و خار و عضاه . (از اقرب الموارد). || خار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || گوشت . (منتهی الارب ). لحم . (اقرب الموارد) (مخزن الادویة). || شکار یا شکار گردن شکسته . (منتهی الارب ). فریسة و طعمه ٔ حیوان درنده . || صوت و آواز. (از اقرب الموارد). || آواز فاخته . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || پیرامون سرای و شهر. (منتهی الارب ). فِناء و اطراف خانه و شهر، چنانکه گویند: دفن بعرین مکة؛ یعنی در پیرامون و اطراف مکه دفن گشت . (از اقرب الموارد). || ارجمندی . (منتهی الارب ). عِزّ. (اقرب الموارد). ارجمندی و عزت ، چنانکه گویند: لایصل أحد الی عرینه ؛ یعنی کسی به عزت و مناعت وی نمیرسد. (از ناظم الاطباء). || (اِخ ) کانی است . (منتهی الارب ). نام معدنی است . (ناظم الاطباء). اسم علم است برای معدنی در تُربة. (از معجم البلدان ).
ترجمه مقاله