عقلی
لغتنامه دهخدا
عقلی . [ ع َ ] (ص نسبی ) منسوب به عقل . هر امری که حس باطن را در آن مدخلیتی نباشد، آن را عقلی نامند، و این معنی بنا بر قول مشهور باشد. و گاه اطلاق شود بر چیزی که آن چیز و یا ماده ٔ آن به تمامی به یکی از حواس ظاهره ادراک نشود خواه جزئی از ماده ٔ آن چیز ادراک شده یا نشده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). مقابل حسی . و رجوع به عقل شود :
نظر تیره در این راه نداند سر خویش
ورچه رهبر بسوی عالم عقلی نظر است .
بحث عقلی گر در و مرجان بود
آن دگر باشد که بحث جان بود.
- دلیل و حجت عقلی ؛ برهانی که مبنای آن بر استدلال عقلی باشد، در مقابل دلیل نقلی . (از فرهنگ فارسی معین ) :
ظاهری راحجت از ظاهر برم
پیش عاقل حجت عقلی برم .
نظر تیره در این راه نداند سر خویش
ورچه رهبر بسوی عالم عقلی نظر است .
ناصرخسرو.
بحث عقلی گر در و مرجان بود
آن دگر باشد که بحث جان بود.
مولوی .
- دلیل و حجت عقلی ؛ برهانی که مبنای آن بر استدلال عقلی باشد، در مقابل دلیل نقلی . (از فرهنگ فارسی معین ) :
ظاهری راحجت از ظاهر برم
پیش عاقل حجت عقلی برم .
ناصرخسرو.