عقیق رنگ
لغتنامه دهخدا
عقیق رنگ . [ ع َ رَ ](ص مرکب ) آنچه برنگ عقیق بود. سرخ رنگ :
ز بس که زان دو سپاه بزرگ کافر کشت
عقیق رنگ شد اندر دیار هند گیاه .
عقیق رنگ شده ست این زمین ز بس کز خون
به روی دشت و بیابان فروشده ست آغار.
وان نقاب عقیق رنگ ترا
کرد خوش خوش به زر ناب خضاب .
ابراز شعاع خنجر تو شد عقیق رنگ
کوه از نهیب گرز گران تو یافت کوس .
چو بخنده بازیابم اثر دهان تنگش
صدف گهر نماید شکر عقیق رنگش .
ز بس که زان دو سپاه بزرگ کافر کشت
عقیق رنگ شد اندر دیار هند گیاه .
فرخی .
عقیق رنگ شده ست این زمین ز بس کز خون
به روی دشت و بیابان فروشده ست آغار.
عنصری .
وان نقاب عقیق رنگ ترا
کرد خوش خوش به زر ناب خضاب .
ناصرخسرو.
ابراز شعاع خنجر تو شد عقیق رنگ
کوه از نهیب گرز گران تو یافت کوس .
شهاب الدین محمدبن همام (از لباب ).
چو بخنده بازیابم اثر دهان تنگش
صدف گهر نماید شکر عقیق رنگش .
خاقانی .