ترجمه مقاله

عنبرین

لغت‌نامه دهخدا

عنبرین . [ عَم ْ ب َ] (ص نسبی ) منسوب به عنبر. عنبری . آلوده به عنبر. معطر و خوشبو و یا مشکی و سیاه چون عنبر :
آری مرا بدان کت برخیزم
وز زلف عنبرینت بیاویزم .

سروری (از فرهنگ اسدی ).


خانهای زرین و جواهر و عنبرین ها و کافورین ها و مشک و عود بسیار در آنجا نهادند. (تاریخ بیهقی ص 366).
سهی سروی که من دارم نظر بر قد رعنایش
دو عالم چون دو زلف عنبرین افتاده درپایش .

خاقانی .


بس اشک شکرین که فروبارم از نیاز
بس آه عنبرین که بعمدا برآورم .

خاقانی .


نفس عنبرین دار و آه آتشین زن
کزین خوشتر آب و هوایی نیابی .

خاقانی .


بهشتی مرغی آمد سوی گلزار
ربود آن عنبرین گل را بمنقار.

نظامی .


عنبرین طره ٔ سرای سپهر
طره ٔ ماه درکشید به مهر.

نظامی .


در اینجا عنبرین شمعی دهد نور
ز باد سرد افشانند کافور.

نظامی .


عنبرین چوگان زلفش را گر استقصا کنی
زیر هر مویی سری بینی که سرگردان اوست .

سعدی .


گیرم که عنبرین سخنت نافه ٔ ختاست
کس نافه ارمغان نبَرَد جانب ختا.

قاآنی .


|| نوعی گردن بند عنبرسرشت . (شرفنامه ٔ نظامی چ وحید ص 432). عنبرچه . عنبرینه . رجوع به عنبرینه و عنبرچه شود :
همه عنبرین دار و خلخال پوش
سر زلف پیچیده بالای گوش .

نظامی .


- عنبرین بو ؛ دارای بوی عنبر. خوشبو :
آن گوی معنبر است در جیب
یا بوی دهان عنبرین بوست ؟

سعدی .


غبار راه طلب کیمیای بهروزیست
غلام دولت آن خاک عنبرین بویم .

حافظ.


- عنبرین بوی ؛ دارای بوی عنبر. خوشبوی چون عنبر :
ولیک در همه کاشانه هیچ بوی نبود
مگر شمامه ٔ انفاس عنبرین بویم .

سعدی .


ای باد بهار عنبرین بوی
در پای لطافت تو میرم .

سعدی .


- عنبرین خال ؛ دارنده ٔ خال عنبری . دارنده ٔ خال سیاه . از اسمای محبوب است . (آنندراج ).
- عنبرین ختام ؛ نامه ای که مهر آن عنبرین باشد گویا اشاره به آیه ٔ «ختامه مسک » است :
از حرمت هر کبوتری که بپرید
نامه ٔ او عنبرین ختام برآمد.

خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 180).


- عنبرین خط ؛ دارنده ٔ خط عنبری . از اسمای محبوب و معشوق است . (از آنندراج ).
- عنبرین سنبل ؛ کنایه از زلف و موی محبوب است . (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) (از ناظم الاطباء).
- عنبرین گیسو ؛ دارنده ٔ گیسوی عنبرمانند. دارنده ٔ گیسوی مشکی و یا خوشبو چون عنبر :
همچو عودم بر آتش سوزان
بی خداوند عنبرین گیسو.

سوزنی .


- عنبرین موی ؛ دارنده ٔ موی عنبری . دارنده ٔ موی مشکی و یا خوشبو چون عنبر. از اسمای محبوب است . (آنندراج ) :
چو پیلی گر بود پیل آدمی روی
چو شیرار شیر باشد عنبرین موی .

نظامی .


پریشان می کند مغز نسیم صبح را صائب
ز شوخیهای نکهت عنبرین مویی که من دارم .

صائب (از آنندراج ).


- عنبرین نفس ؛ دارنده ٔ نفس خوشبو چون عنبر :
تو عنبرین نفس بسر روضه ٔ رسول
در یاد تو ملائکه مشکین دهان شدند.

خاقانی .


ترجمه مقاله