عنبری
لغتنامه دهخدا
عنبری . [ عَم ْ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب به عنبر. آلوده به عنبر. معطر و خوشبو و یا سیاه و مشکی :
به عنبرفروشان اگر بگذری
شود جامه ٔ تو همه عنبری .
صفت چند گویی ز شمشاد و لاله
رخ چون مه و زلفک عنبری را.
بالای سرو بوستان قدی ندارد دلستان
خورشید با رویی چنان مویی ندارد عنبری .
برِ حریر تنت عنبری و کافوری
دو خادمند یکی عنبر و یکی کافور.
|| سنگی زمین رنگ است که بسبزی زند، و بر او نقطه ٔ سیاه و زرد و سفید بود، و از او بوی عنبر آید. (نزهةالقلوب ). || نوعی از سیب . (آنندراج ). || نوعی از خربوزه . محسن تأثیر در تعریف خربوزه چنین گفته است :
هر عنبریش بطعم شکر
بگرفته خراج بوز عنبر.
به عنبرفروشان اگر بگذری
شود جامه ٔ تو همه عنبری .
(هجونامه ٔ منسوب به فردوسی ).
صفت چند گویی ز شمشاد و لاله
رخ چون مه و زلفک عنبری را.
ناصرخسرو.
بالای سرو بوستان قدی ندارد دلستان
خورشید با رویی چنان مویی ندارد عنبری .
سعدی .
برِ حریر تنت عنبری و کافوری
دو خادمند یکی عنبر و یکی کافور.
نظام قاری .
|| سنگی زمین رنگ است که بسبزی زند، و بر او نقطه ٔ سیاه و زرد و سفید بود، و از او بوی عنبر آید. (نزهةالقلوب ). || نوعی از سیب . (آنندراج ). || نوعی از خربوزه . محسن تأثیر در تعریف خربوزه چنین گفته است :
هر عنبریش بطعم شکر
بگرفته خراج بوز عنبر.
(از آنندراج ).