عوار
لغتنامه دهخدا
عوار. [ ع ِ / ع َ /ع ُ ] (ع اِ) دریدگی و کفتگی جامه . (منتهی الارب ) (ازناظم الاطباء). شکاف و پارگی در لباس و پیراهن . (از اقرب الموارد). || عیب . (منتهی الارب ) (دهار) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): سلعة ذات عوار؛ کالای عیب دار و معیب . (از اقرب الموارد) :
گنگ باد آنکس که اندر طعن تو گوید سخن
کورباد آنکس که اندر عرض تو جوید عوار.
چنان بخدمت او از عوار پاک شوند
بدان مثال که سیم نبهره اندر گاه .
برشو به هنر به عالم علوی
زین عالم پرعوار و پرآهو.
بجز پرهیز و دانش بر تن من
نیابد کس نه عیبی نه عواری .
پیغام داد به شاپور که اگر عهد کنی مرا بخواهی عیب و عوار این دز تو را بنمایم .(فارسنامه ٔ ابن البلخی ).
آن بحر گهر پاش که نسرشت طبایع
همچون گهر اندر گهرش عیب و عواری .
اگر ظلمت شب پرده ٔ کار و ستر عوار ایشان نیامدی همه در بقه ٔ هلاک و ورطه ٔ دمار به فنا رسیدندی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). شادخه ای از لوم بر روی روزگار ظاهر شد که سالها عار و عوار آن باقی باشد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 189). گاوی که خداوند عوار و عیب بود یا پیر بود بندهد. (تاریخ قم ص 176).
- بی عوار ؛ بی عیب . خالی از عیب و نقص :
آن سگان کت جان نگردد بی عوار از عیبشان
تا نشویی تن به آب دوستی آل عبا.
- پر ز عوار ؛ پر از عیب . پرعوار و پرعیب :
کار جهان همچو کار بیهش و مستان
یکسره ناخوب وپر ز عیب و عوار است .
- پرعوار ؛ پرعیب . آکنده از نقصان وعیب :
برشو به هنر به عالم علوی
زین عالم پرعوار و پرآهو.
گنگ باد آنکس که اندر طعن تو گوید سخن
کورباد آنکس که اندر عرض تو جوید عوار.
فرخی .
چنان بخدمت او از عوار پاک شوند
بدان مثال که سیم نبهره اندر گاه .
فرخی .
برشو به هنر به عالم علوی
زین عالم پرعوار و پرآهو.
ناصرخسرو.
بجز پرهیز و دانش بر تن من
نیابد کس نه عیبی نه عواری .
ناصرخسرو.
پیغام داد به شاپور که اگر عهد کنی مرا بخواهی عیب و عوار این دز تو را بنمایم .(فارسنامه ٔ ابن البلخی ).
آن بحر گهر پاش که نسرشت طبایع
همچون گهر اندر گهرش عیب و عواری .
سنایی .
اگر ظلمت شب پرده ٔ کار و ستر عوار ایشان نیامدی همه در بقه ٔ هلاک و ورطه ٔ دمار به فنا رسیدندی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). شادخه ای از لوم بر روی روزگار ظاهر شد که سالها عار و عوار آن باقی باشد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 189). گاوی که خداوند عوار و عیب بود یا پیر بود بندهد. (تاریخ قم ص 176).
- بی عوار ؛ بی عیب . خالی از عیب و نقص :
آن سگان کت جان نگردد بی عوار از عیبشان
تا نشویی تن به آب دوستی آل عبا.
ناصرخسرو.
- پر ز عوار ؛ پر از عیب . پرعوار و پرعیب :
کار جهان همچو کار بیهش و مستان
یکسره ناخوب وپر ز عیب و عوار است .
ناصرخسرو.
- پرعوار ؛ پرعیب . آکنده از نقصان وعیب :
برشو به هنر به عالم علوی
زین عالم پرعوار و پرآهو.
ناصرخسرو.