ترجمه مقاله

عکس

لغت‌نامه دهخدا

عکس . [ ع َ ] (ع اِ) آنچه در آب و آینه و امثال آن از اشیاء پیدا میشود. (غیاث اللغات ). عکس شاخص در آینه و جز آن ، آنچه را که منطبع میشود در آن بطور باژگونه . ج ، عُکوس . (ناظم الاطباء). تصویری که از شی ٔ یا شخص در آب و آیینه و جز آن پیدا شود. (فرهنگ فارسی معین ). ناهمتا. (دستوراللغة). خیال که در چشم یا در آب و آیینه افتد از شی ٔ خارجی ، و فرتور یعنی عکس نور و روشنائی آب و آیینه و امثال آن .(یادداشت مرحوم دهخدا). فرتور و شبحی که از شاخص درآب و آیینه و جز آن پیدا و ظاهر میشود. (از ناظم الاطباء). اطلاق عکس بر دو معنی آید، گاهی مراد آن می باشد که شبح و لون چیزی در چیزی دیگر که مقابل وی به منزله ٔ مرآة باشد افتاده بود، و گاه مقصود آن میگردد که شبح و لون چیزی از تحت چیزی دیگر که شفاف یا رقیق باشد بروز کند و با لفظ کشیدن و افتادن به صله ٔ «در»، و با لفظ افگندن و زدن به صله ٔ «بر» مستعمل است . (از آنندراج ). || پرتو. پرتاب :
زان می که یاقوت سرخ گردد
در خانه از عکس او در و بام .

فرخی .


زان می که در شب ز عکس جامش
هر دم برآید ستاره ٔ بام .

فرخی .


ز عکس خون مخالف که شاه ریخت هنوز
در آن دیار هوا ابرش است و خاک اشقر.

عنصری .


ز عکس می زرد و جام بلور
سپهری شد ایوان پر از ماه و هور.

اسدی .


هوا گفتی از عکس شد زرپوش
زمین سیم شد پاک و آمد بجوش .

اسدی .


خدای از بخارش سپهر آفرید
ز عکسش ستاره پدید آورید.

اسدی .


عکس مراد ما و تو کار وی
شاهد بسست شکل نگونسارش .

ناصرخسرو.


وین که بجوی اندر از عکس گل
سرخ عقیق است تو گوئی حصاش .

ناصرخسرو.


در ناحیت کشمیر مرغزاری خوش و نزه بود که از عکس ریاحین او پر زاغ چون دم طاووس نمودی . (کلیله و دمنه ). عکس آن در آب بدید. (کلیله و دمنه ).
ظلمت ظلم از جهان برداشت عکس تیغ تو
ظلمت شب را چو عکس تیغ خورشید منیر.

سوزنی .


عکس شکوفه ز شاخ بر لب آب اوفتاد
راست چو قوس قزح بر گذر کهکشان .

خاقانی .


ز یک عکس شمشیرش این هفت رقعه
تصاویر این هفت ایوان نماید.

خاقانی .


ماه نو و صبح بین پیاله و باده
عکس شباهنگ بر پیاله فتاده .

خاقانی .


ضمیر منیر... او آیینه ٔ روشن گشته که عکس اسرار و غور افکار... چون شعله ٔ آفتاب پیش او لایح و واضح باشد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 13).
ز عکس آنچنان روشن جنابی
خراسان را درافروز آفتابی .

نظامی .


به مشکین زگال آتش لاله رنگ
درافتاده چون عکس گوهر به سنگ .

نظامی (از آنندراج ).


عکس آن اینجاست ذل من قنع
اندر این طور است عز من طمع.

مولوی .


گر به خشم و جنگ عکس قهر اوست
ور به صلح و عذر عکس مهر اوست .

مولوی .


آن خیالاتی که دام اولیاست
عکس مهرویان بستان خداست .

مولوی .


طارم اخضر از عکس چمن حمرا گشت
بس که از طرف چمن لؤلؤی لالا برخاست .

سعدی .


این نقطه ٔ سیاه که آمد مدار نور
عکسی است در حدیقه ٔ بینش ز خال تو.

حافظ.


عکس روی تو چو در آینه ٔ جام افتاد
عارف از خنده ٔ می در طمع خام افتاد.

حافظ.


دیدم به خواب دوش که ماهی برآمدی
کز عکس روی او شب هجران سرآمدی .

حافظ.


- عکس انداز کردن ؛ نمودن انعکاس . (ناظم الاطباء).
|| در اصطلاح عکاسی ، تصویری که عکاس از شاخص بر روی صفحه ٔ کاغذ و جز آن ثابت می کند.(ناظم الاطباء). صورت شی ٔ یا شخص یا منظره ای که با دستگاه عکاسی برداشته شود. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به عکس برداری شود.
- چاپ کردن عکس ؛ در اصطلاح عکاسی . رجوع به عکس برداری شود.
- عکس مثبت ؛ در اصطلاح عکاسی . رجوع به عکس برداری شود.
- عکس منفی ؛ در اصطلاح عکاسی . رجوع به عکس برداری شود.
|| در اصطلاح نقاشی ، پوشاندن حاشیه با طرحهای خفیف گلها و جانوران . (فرهنگ فارسی معین ). || باژگونه از چیزی و مخالف و ضدآن . (ناظم الاطباء).
- بالعکس ؛ برخلاف . ضد. رجوع به همین مدخل شود.
- برعکس ؛ برخلاف و برضد و مخالف . (ناظم الاطباء). رجوع به برعکس در ردیف خود شود.
- به عکس شدن ؛ معکوس شدن :
بر عکس شود چون به نهایت برسد
شادی میکن چو غم بغایت برسد.

(امثال و حکم دهخدا).


- برعکس ؛ برعکس . برضد. برخلاف . رجوع به بر عکس شود :
گروهی به عکس این مصلحت دیده اند.

(گلستان ).


- عکس صوت ؛ انعکاس صوت . بازگشت آواز. صدا. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- عکس نور ؛ برگشتگی نور و انعکاس آن . (ناظم الاطباء).
|| (اصطلاح منطق ) در اصطلاح منطق ، هر قضیه که محمول و موضوعش متعین باشد چون محمول را موضوع کنیم و موضوع را محمول ، آن را عکس خوانیم ، و چون مقابل موضوع به عدول موضوع کنیم و مقابل محمول به عدول محمول آن را مقابل خوانیم و چون مقابلها را منعکس کنیم آن را مقابلش خوانیم . عکس یا مستوی است و یا نقیض . عکس مستوی آن است که عین موضوع را محمول کنیم و عین محمول را موضوع کنیم چنانکه در قضیه ٔ «انسان ناطق است » گوئیم «ناطق انسان است ». و عکس نقیض آن است که نقیض جزء دوم را اول (نقیض محمول ) و عین جزء اول را محمول و جزء دوم قرار دهیم . و برخی گویند در عکس نقیض ، نقیض هر یک از موضوع و محمول رابجای هم قرار دهیم . مثال اول «انسان حیوان است » به «حیوان انسان است » مثال دوم «انسان حیوان است » به «بعض لاحیوان لاانسان است ». عکس موجبه ٔ کلیه و جزئیه ، موجبه ٔ جزئیه است و عکس سالبه ٔ کلیه ، سالبه ٔ کلیه است ،و سالبه ٔ جزئیه را عکس نباشد. (از فرهنگ علوم عقلی به نقل از اساس الاقتباس ).
- عکس مستوی ؛ در اصطلاح منطق ، یکی از دو نوع عکس است . رجوع به عکس شود.
- عکس نقیض ؛ در اصطلاح منطق ، یکی از دو نوع عکس است . رجوع به عکس شود.
|| (اصطلاح فقه ) تعلیق نقیض حکم مذکور است به نقیض علت مذکوره ، برای رد به اصلی دیگر، چنانکه گوئیم آنچه به نذر لازم است به شروع لازم است چون حج ، وعکس آن چنین میشود، آنچه به نذر لازم نباشد به شروع لازم نباشد. بنابراین عکس ضد طرد است . (از تعریفات جرجانی ). و رجوع به عکس و طرد شود. || (اصطلاح بدیع)، یکی از صنایع شعری است که به عکس و تبدیل یا عکس و طرد شهرت دارد. رجوع به عکس و طرد در همین ترکیبات شود.
- عکس و تبدیل ؛ عکس و طرد که از محسنات بدیعی است . رجوع به عکس و طرد درهمین ترکیبات شود.
- عکس و طرد ؛ یکی از صنایع شعری و محسنات بدیعی است . و آن چنان است که در یک مصراع یا نیم مصراع ، الفاظ مصراع یا نیم مصراع قبل را قلب کرده مکرر سازند. چون این مصراع :
باده چه کنی پنهان ، پنهان چه کنی باده .
و یا این بیت :
در چهره ٔ تو دیدم لطفی که می شنیدم
لطفی که می شنیدم در چهره ٔ تو دیدم .
و در عربی چون گفته ٔ خداوند: تولج اللیل فی النهار و تولج النهار فی اللیل ، و یا این آیه : یخرج الحی من المیت و یخرج المیت من الحی .
و از جمله ٔ آن است که در کلامی ، کلمه به کلمه از آخر گیرند و بر عکس ترتیب خوانند. و آن دو نوع است : یکی آنکه از ترتیب عکس همان کلام حاصل شود چنانکه :
درمی داری و داری کرمی
کرمی داری و داری درمی .
دوم آنکه از ترتیب ، عکس بیت دیگر حاصل شود. چون این بیت از سلمان ساوجی :
به احسان توئی حاتم به رفعت توئی کسری
به فرمان توئی آصف به برهان توئی عیسی .
که چون آن را عکس کنیم این بیت به اختلاف وزن حاصل شود:
عیسی توئی به برهان آصف توئی به فرمان
کسری توئی به رفعت حاتم توئی به احسان .
و این را متلون معکوس نیز گویند. (از آنندراج ).
و رجوع به فرهنگ علوم نقلی و نفائس و مطول و کشاف اصطلاحات الفنون شود.
|| در اصطلاح نجومی ، انتقال کوکبی برخلاف توالی از اول برجی به آخر برج مقدم . مانند انتقال مریخ از حوت به دلو. (یادداشت مرحوم دهخدا).
ترجمه مقاله