ترجمه مقاله

عیبناک

لغت‌نامه دهخدا

عیبناک . [ ع َ / ع ِ ] (ص مرکب ) معیوب . دارای عیب . فاسد. (ناظم الاطباء). نقص دار. باآهو :
که تو هم عیب دار و عیب ناکی
خدا را شد سزا از عیب پاکی .

ناصرخسرو.


پس گوشش به دندان برکند تا عیبناک شود و خلافت را نشاید. (مجمل التواریخ ). هرمز دست خود ببرید و در سفط پیش پدر فرستاد و گفت من عیبناک شدم و پادشاهی را نشایم . (مجمل التواریخ ).
زآن حرف که عیبناک باشد
آن به که جریده پاک باشد.

نظامی .


زین بیش قدم زمان هلاک است
در مذهب عشق عیبناک است .

نظامی .


گرفتم که خود هستی از عیب پاک
تعنت مکن بر من عیبناک .

سعدی .


ببین به ناوک کج تا تو را شود روشن
که عیبناک شود هرکه عیب بین باشد.

ملانور (از آنندراج ).


فرزند اگرچه عیبناک است
در پیش پدر ز عیب پاکست .

؟ (از مجموعه ٔ امثال فارسی چ هند).


|| رسوا. بدنام . لکه دار. داغدار. || گناهکار. مقصر. شرور. (ناظم الاطباء).
ترجمه مقاله