ترجمه مقاله

غبار نشستن

لغت‌نامه دهخدا

غبار نشستن . [ غ ُ ن ِ ش َ ت َ ] (مص مرکب ) فرود آمدن گرد :
بپشتش برزنم دستی چو دانم
که بنشستست بر رویش غباری .

ناصرخسرو.


بر بدن نار ماند از سر تیغش نشان
بر رخ آبی نشست از تک اسبش غبار.

خاقانی .


که غبار زوال بر جمال کمال او ننشیند. (سندبادنامه ص 2).
بر سر پا عذر نباشد قبول
تا ننشینی ننشیند غبار.

سعدی (طیبات ).


|| کنایه از سفید شدن مو و رسیدن پیری :
چو بر سر نشست از بزرگی غبار
دگر چشم عیش از جوانی مدار.

سعدی (بوستان ).


- غبار بر دل نشستن ؛ رنجیدگی و کدورت در دل پدید آمدن :
از من غباربس که به دلها نشسته است
برروی عکس من دَرِ آیینه بسته است .

کلیم (از آنندراج ).


ترجمه مقاله