غرنگ
لغتنامه دهخدا
غرنگ . [ غ َ رَ ] (اِ) صدای خرخری که به سبب گریه کردن یا فشردن گلو در حلق و سینه ٔ مردم افتد، به کسر اول نیز به این معنی آمده است . (برهان قاطع). خرخره که در گلو افتد به سبب فشردن گلو. (فرهنگ رشیدی ) (از جهانگیری ). بانگ نرم و شکسته بود در گلو از گریه . (فرهنگ اسدی ). از همان ریشه ٔ غر و غریو است به معنی صدا و ناله . غریدن . غران . غرغر از همان اصل است . (فرهنگ شاهنامه تألیف شفق ) :
رخت دید نتوانم از آب چشم
سخن گفت نتوانم از بس غرنگ .
به خروش اندرش گرفته غریو
به گلو اندرش بمانده غرنگ .
از حربگه غریو برآید چو خصم را
از حلقه ٔ کمند به حلق افکند غرنگ .
|| غرنگیدن . غریو. || ناله ٔ حزین و آواز نرمی که در حالت گریه کردن از گلوی مردم برمی آید، و به این معنی به ضم اول بر وزن اردک هم به نظر آمده است . (برهان قاطع) (از فرهنگ خطی متعلق به کتابخانه ٔ مؤلف ) (انجمن آرا) (آنندراج ). بانگ نرم باشد به گریه در گلو. (فرهنگ اسدی نخجوانی ). ناله ای که وقت گریه از گلو برآید. (فرهنگ رشیدی ). و غریو مرادف آن است . (فرهنگ خطی ). آوازی باشد از سر گریه و زاری که نرم نرم به گوش آید. (فرهنگ اوبهی ) :
چنگ او در چنگ او همچون خمیده عاشقی است
بازفیر و بانفیر و باغریو و باغرنگ .
کار من در هجر تو دائم نفیر است و فغان
شغل من در عشق تو دائم غریو است و غرنگ .
شکر به جام حاسد جاهت شرنگ باد
تو در نشاط و شادی و او در غم و غرنگ .
از چرخ نیل رنگ چه نالند حاسدانت
ازسیر کلک تو شده با ناله و غرنگ .
به پیش خسرو روی زمین برآرم بانگ
چنانکه در خم گردون فتد غریو و غرنگ .
بازش رهان ز عالم خاکی که روز و شب
چشمی پر آب دارد و جانی پر از غرنگ .
|| گریه و زاری . (برهان قاطع). || نوایی از موسیقی است .
رخت دید نتوانم از آب چشم
سخن گفت نتوانم از بس غرنگ .
ابوطاهر خسروانی .
به خروش اندرش گرفته غریو
به گلو اندرش بمانده غرنگ .
منجیک (از فرهنگ اسدی ).
از حربگه غریو برآید چو خصم را
از حلقه ٔ کمند به حلق افکند غرنگ .
سوزنی (از آنندراج ) (از انجمن آرا) (از رشیدی ) (از جهانگیری ).
|| غرنگیدن . غریو. || ناله ٔ حزین و آواز نرمی که در حالت گریه کردن از گلوی مردم برمی آید، و به این معنی به ضم اول بر وزن اردک هم به نظر آمده است . (برهان قاطع) (از فرهنگ خطی متعلق به کتابخانه ٔ مؤلف ) (انجمن آرا) (آنندراج ). بانگ نرم باشد به گریه در گلو. (فرهنگ اسدی نخجوانی ). ناله ای که وقت گریه از گلو برآید. (فرهنگ رشیدی ). و غریو مرادف آن است . (فرهنگ خطی ). آوازی باشد از سر گریه و زاری که نرم نرم به گوش آید. (فرهنگ اوبهی ) :
چنگ او در چنگ او همچون خمیده عاشقی است
بازفیر و بانفیر و باغریو و باغرنگ .
منوچهری .
کار من در هجر تو دائم نفیر است و فغان
شغل من در عشق تو دائم غریو است و غرنگ .
منجیک (از فرهنگ اسدی ).
شکر به جام حاسد جاهت شرنگ باد
تو در نشاط و شادی و او در غم و غرنگ .
سوزنی .
از چرخ نیل رنگ چه نالند حاسدانت
ازسیر کلک تو شده با ناله و غرنگ .
سوزنی .
به پیش خسرو روی زمین برآرم بانگ
چنانکه در خم گردون فتد غریو و غرنگ .
ظهیر (از رشیدی ) (از آنندراج ) (از انجمن آرا).
بازش رهان ز عالم خاکی که روز و شب
چشمی پر آب دارد و جانی پر از غرنگ .
سراج الدین سگزی (از جهانگیری ).
|| گریه و زاری . (برهان قاطع). || نوایی از موسیقی است .