ترجمه مقاله

غریوان

لغت‌نامه دهخدا

غریوان . [ غ ِ ری ] (نف ، ق ) نعت فاعلی از مصدر غریویدن . فریادکنان و بانگ زنان . (برهان قاطع). شورکننده . (غیاث اللغات ). شورکننده و فریادکنان . (آنندراج ). غریونده . غریوکننده . بانگ و فریاد برآرنده . غوغاکننده :
غریب نآیدش از من غریو گر شب و روز
بناله رعد غریوانم و به صورت غرو.

کسائی .


به رنجش گرفتار دیوان بدند
ز بادافره وی غریوان بدند.

فردوسی .


در این بلد چومنی عاشق غریوان نیست
به صد بهار چو تو لعبتی بهاری نه .

فرخی .


یکی بهره خسته دگر بسته دست
غریوان و غلتنده بر خاک پست .

اسدی (گرشاسب نامه ).


زآن دو جادونرگس مخمور با کشی و ناز
زار و گریان و غریوانم همه روز دراز.

(ترجمان البلاغه ٔ رادویانی ).


کعبه همچون شاه زنبوران میانجا معتکف
عالمی گردش چو زنبوران غریوان آمده .

خاقانی .


یا من آن پیل غریوان در ابرهه ام
که سوی کعبه ٔ دیان شدنم نگذارند.

خاقانی .


بسا آسیا کو غریوان بود
چو بینند مزدور دیوان بود.

نظامی .


این بر و بوم جای دیوان است
شیر از آشوبشان غریوان است .

نظامی .


|| در حال غریو کردن . در حال غریویدن . غریوکنان :
چو بشنید کو کشته شد پهلوان
غریوان به بالین او شد دوان .

فردوسی .


غریوان همی گشت بر گرد دشت
چو یک روز و یک شب برو برگذشت .

فردوسی .


سبک دشتبان گوشها برگرفت
غریوان از او ماند اندر شگفت .

فردوسی .


همه جامه زد چاک و بنداخت تاج
غریوان به خاک آمد از تخت عاج .

اسدی (گرشاسب نامه ).


چو بره کآید به مادر گوسپند چرخ را
سوی تیغ حاج پویان و غریوان دیده اند.

خاقانی .


ترجمه مقاله