ترجمه مقاله

غنچه

لغت‌نامه دهخدا

غنچه . [ غ ُ چ َ / چ ِ ] (اِ) گل ناشکفته باشد به تازی بُرعوم گویند. (فرهنگ اسدی ). نَور. (منتهی الارب ). گل ناشکفته . گلی که هنوز باز نشده است . (ناظم الاطباء) :
چو سر کفته شد غنچه ٔ سرخ گل
جهان جامه پوشید همرنگ مل .

عنصری (از فرهنگ اسدی ).


آستین برزده ای دست به گل برزده ای
غنچه ای چند از او تازه و نو برچده ای .

منوچهری .


انصاف مرا ز غنچه خوش می آید
کو دامن خویشتن فراهم گیرد.

خیام .


باد سحری گذر به کویت دارد
زآن بوی بنفشه راز مویت دارد
در پیرهن غنچه نمی گنجد گل
از شادی آنکه رنگ رویت دارد.

انوری .


غنچه عقیق یمن ، کرد برون از دهن
گشت زرافشان چمن چون کف صدر کبار.

خاقانی .


نه با یاران کمربندم چو غنچه
نه بر خصمان سنان سازم چو سوسن .

خاقانی .


دلی که بال و پری در هوای خاک بزد
ندید خواب شکفتن چو غنچه ٔ تصویر.

خاقانی .


نه همچو گل که چو در مهد غنچه بنشیند
دو هفته ٔ دگر از ناز انتظار دهد.

ظهیر فاریابی .


چو از خسرو چنان فرمان شنیدند
ز شادی همچو غنچه بشکفیدند.

نظامی .


غنچه بخون بسته چو گردون کمر
لاله ٔ کم عمر ز خود بی خبر.

نظامی .


بود چون غنچه مهربان در پوست
آشکارا ستیز و پنهان دوست .

نظامی .


گر بلبل محنت زده عاشق بوده ست
باری دل غنچه از چه خون آلوده ست .

کمال اسماعیل .


عشق زنده در روان و در بصر
هر دمی باشد ز غنچه تازه تر.

مولوی (مثنوی ).


روزی دهنی بخنده بگشاد
غنچه ، دهن تو گفت خاموش .

سعدی .


در او دم چو غنچه دمی از وفا
که از خنده افتد چو گل برقفا.

سعدی (بوستان ).


صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورقهای غنچه تو بر توست .

حافظ.


غنچه ٔ گلبن وصلم ز نسیمش بشکفت
مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد.

حافظ.


- غنچه ٔ قالی ؛ صورت غنچه ها که در قالی بافند. (بهار عجم ) (آنندراج ) :
یکسر قماش هستی ما رنگ غفلت است
خواب است همچو غنچه ٔ قالی بهار ما.

خان آرزو (از بهار عجم ).


|| حبابه . سوارک . کوپله . حباب آب . غوزه . غوزه ٔ آب . رجوع به غنچه ٔ آب شود. || گنبد. رجوع به گنبد شود. || مجازاً دهان معشوق :
جان فدای دهنت باد که در باغ وجود
چمن آرای جهان خوشتر ازین غنچه نبست .

حافظ (از آنندراج ).


- غنچه ٔ منقار ؛ کنایه از دهان است :
نیستم چون بلبلان قانع بگفت و گوی گل
باغ را در غنچه ٔ منقار میخواهد دلم .

صائب (از آنندراج ).


|| مجازاً بمعنی گلوله کرده و غنده :
گفتم یکی هجا چو گه غنچه
آن را بباد سبلت بشکفتی .

سوزنی .


|| در تداول شعرا کنایه از دختر زیباست :
ای زال مستحاضه که آبستنی بشر
زآن خوش عذار غنچه ٔ عذرا چه خواستی ؟!

خاقانی .


- غنچه ٔ بام ؛ کنایه از سفیدی صبح و فلق است : شبی ناگاه چون غنچه ٔ بام بخندید، و عروس صبح از تتق قیرگون بیرون خرامید با لشکری جرار پیرامن مأمن او درآمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 21).
|| گرد کردن و سرشتن ، چنانکه گویند: غنچه کرد یعنی سرشت . (فرهنگ اسدی ). رجوع به غنچه کردن و غنچه شدن و غُنجه شود. || (ص ) بمعنی در حال غنچگی :
کمان آزفنداک شد ژاله تیر
گل غنچه ترک و زره آبگیر.

اسدی .


ترجمه مقاله