فتادن
لغتنامه دهخدا
فتادن . [ ف ُ / ف ِ دَ ] (مص ) افتادن :
خداوندا چو آید پای بر سنگ
فتد کشتی در آن گردابه ٔ تنگ .
گر نه ز صبح آینه بیرون فتاد
نور تو بر خاک زمین چون فتاد؟
رباخواری از نردبانی فتاد
شنیدم که هم درنفس جان بداد.
رجوع به افتادن شود.
خداوندا چو آید پای بر سنگ
فتد کشتی در آن گردابه ٔ تنگ .
نظامی .
گر نه ز صبح آینه بیرون فتاد
نور تو بر خاک زمین چون فتاد؟
نظامی .
رباخواری از نردبانی فتاد
شنیدم که هم درنفس جان بداد.
سعدی .
رجوع به افتادن شود.