فراخا
لغتنامه دهخدا
فراخا. [ ف َ ] (حامص ، اِ) فراخی و گشادگی . (برهان ). فراخنای چیزی . (اسدی ). فسحت . وسعت . (یادداشت بخط مؤلف ) :
شادیت باد چندانک اندر جهان فراخا
تو با نشاط و شادی ، با رنج و درد اعدا.
ای بی تو فراخای جهان بر ما تنگ
ما را به تو فخر است و تو را از ما ننگ .
مگر لیلی نمیداند که بی دیدار میمونش
فراخای جهان تنگ است بر مجنون چو زندانی .
|| محل فراخی و گشادگی ، یعنی چیزی که فراخی و گشادگی قایم به اوست . (برهان ). پهنه . (یادداشت بخط مؤلف ). عرض . پهنا. (ناظم الاطباء) :
چون خطّ دراز است بی فراخا
خطی که درازاش بیکران است .
رجوع به فراخ شود.
شادیت باد چندانک اندر جهان فراخا
تو با نشاط و شادی ، با رنج و درد اعدا.
دقیقی .
ای بی تو فراخای جهان بر ما تنگ
ما را به تو فخر است و تو را از ما ننگ .
سعدی .
مگر لیلی نمیداند که بی دیدار میمونش
فراخای جهان تنگ است بر مجنون چو زندانی .
سعدی (از بدایع).
|| محل فراخی و گشادگی ، یعنی چیزی که فراخی و گشادگی قایم به اوست . (برهان ). پهنه . (یادداشت بخط مؤلف ). عرض . پهنا. (ناظم الاطباء) :
چون خطّ دراز است بی فراخا
خطی که درازاش بیکران است .
ناصرخسرو.
رجوع به فراخ شود.