ترجمه مقاله

فرامش کردن

لغت‌نامه دهخدا

فرامش کردن . [ ف َ م ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) از یاد بردن . فراموش کردن . نسیان :
فرامش تو را مهتران چون کنند؟
مگر مغز دل پاک بیرون کنند.

فردوسی .


همه جان فدای سیاوش کنیم
نباید که این بد فرامش کنیم .

فردوسی .


که هر کس که این بدفرامش کند
همی جان بیدار بیهش کند.

فردوسی .


بدان داروی تلخ بیهش کنم
مگر خویشتن را فرامش کنم .

نظامی .


دل که ندارد سر بیدادشان
باد فرامش کند از یادشان .

نظامی .


چو خدمتگزاریت گردد کهن
حق سالیانش فرامش مکن .

سعدی .


ای که هرگز فرامشت نکنم
هیچت از بنده یاد می آید؟

سعدی .


مرغ پرنده اگر در قفسی پیر شود
همچنان طبع فرامش نکند پروازش .

سعدی .


و رجوع به فرامش شود.
ترجمه مقاله