فرخنده
لغتنامه دهخدا
فرخنده . [ ف َ خ ُ دَ / دِ ] (ص ) مبارک و میمون . (برهان ). مبارک . (صحاح الفرس ). همایون . فری . (یادداشت به خط مؤلف ) :
آمد نوروز و نو دمید بنفشه
بر ما فرخنده باد و بر تو مرخشه (؟).
ز توران سوی زابلستان شدند
به نزدیک فرخنده دستان شدند.
چو بر تخت بنشست فرخنده زو
ز گیتی یکی آفرین خواست نو.
شکست اندرآید به ایران سپاه
کنی روز فرخنده بر ما سیاه .
عید تو فرخ و روز توبود فرخنده
روز آن فرخ و فرخنده که گوید آمین .
خداوند ما بر جهان فرخ است
که فرخنده بادش همه روزگار.
جشن سده و سال نو و ماه محرم
فرخنده کناد ایزد بر خسرو عالم .
لب بخت پیروز را خنده ای
مرا نیز مروای فرخنده ای .
با فال فرخ آیم و با دولت بزرگ
با فرخجسته طالع و فرخنده اختیار.
آمد نوروز هم از بامداد
آمدنش فرخ و فرخنده باد.
آنکس که اگر نامش بردهر بخوانند
فرخنده شود ساعت و روز و مه و سالش .
باد فرخنده بر خداوندی
که دلش گنج راز سلطان است .
بزم فرخنده ٔ تو را ساقی
قامت سرو جویبار شود.
بر جناب او و بر اهل جهان فرخنده باد
رجعت نوروز و ترجیع من و تقویم او.
از مصحف عشق او فال دل خاقانی
گر خود به هلاک آمدفرخنده همی دارم .
که تا گیتی است گیتی بنده بادت
زمانه سال و مه فرخنده بادت .
- فرخنده اختر ؛ خوشبخت .نیکبخت . سعد. (یادداشت به خط مؤلف ).
- || بخت نیک . فال نیک . طالع نیک :
به فرخنده فال و به فرخنده اختر
به نو باغ بنشست شاه مظفر.
- فرخنده ایام ؛ آنکه روزگاری فرخنده دارد. (یادداشت به خط مؤلف ) :
یکی پرسید از آن فرخنده ایام
که تو چه دوست داری گفت دشنام .
- فرخنده بخت ؛ خوشبخت . مقبل . سعادتمند :
فراوان پرستنده بر گرد تخت
بتان پریروی فرخنده بخت .
پور سپاهدار خراسان محمد است
فرخنده بخت و فرخ روی و مؤید است .
بر دوستان گذشتی یا در بهشت بودی
شاد آمدی و خرم فرخنده بخت بادی .
خنک هوشیاران فرخنده بخت
که پیش از دهل زن ببندند رخت .
رجوع به فرخ بخت شود.
- فرخنده بنیاد ؛ مبارک بنیاد. آنچه بنای آن به مبارکی نهاده شود :
دودیگر که از شهر آباد اوی
چنان بوم فرخنده بنیاد اوی .
- فرخنده بوم ؛ زمین و ملکی که میمون باشد و در آن نعمت و آسایش فراهم شود :
سرافراز این خاک فرخنده بوم
زعدلت بر اقلیم یونان و روم .
- فرخنده پای ؛ مبارک قدم . (ناظم الاطباء). فرخ پی . رجوع به فرخ پی و فرخنده پی شود.
- فرخنده پدرام ؛ آنچه به نیکی و خوشی آراسته بود :
همی گفت کآن بخت بهرام بود
که بس خوب و فرخنده پدرام بود.
- فرخنده پی ؛ فرخ پی . خوشقدم . (یادداشت به خط مؤلف ) :
وز آن بیشه بهرام شد تا به ری
ابا آن دلیران فرخنده پی .
هر آنکو نگهدار او بد به می
چنان کرد آن گرد فرخنده پی .
نشست از بر چشمه فرخنده پی
یکی جام یاقوت پرکرده می .
امید خویش به ایزد فکند و پیش سپاه
فکند باره ٔ فرخنده پی به آب اندر.
سال و ماه نیک و روز خرم و فرخ بهار
بر شه فرخنده پی فرخنده بادا هر چهار.
شاه فرخنده پی و میری آزاده خویی
گرد لشکرشکن و شیری لشکرشکری .
چه کم گردد ای صدر فرخنده پی
ز قدر رفیعت به درگاه حی ؟
کو پیک صبح تا گله های شب فراق
با آن خجسته طالعفرخنده پی کنم ؟
رجوع به فرخ پی شود.
- فرخنده پیام ؛ پیکی که پیام خوش آورد :
مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیام
خیر مقدم ! چه خبر؟ دوست کجا؟ یار کدام ؟
- فرخنده خو ؛ خوش اخلاق :
از عارض فرخنده خو نه رنگ آن دارد نه بو
انگشت غیرت رابگو تا چشم عبهر برکند.
- فرخنده خوی ؛ فرخنده خو :
کنون ای خردمند فرخنده خوی
مرا مانده از تو یکی آرزوی .
الا ای خردمند فرخنده خوی
هنرمند نشنیده ام عیب جوی .
بدو گفتم ای یار فرخنده خوی
چه درماندگی پیشت آمد بگوی .
بگفت ای وفادار فرخنده خوی
پیامی که داری به لیلی بگوی .
- فرخنده خویی ؛ خوش خویی . نیک خصالی :
ز فرخنده خویی نخوردی پگاه
مگر بینوایی درآید ز راه .
- فرخنده دیدار ؛ آنکه رویش مبارک و میمون بود.
- فرخنده دیداری ؛ خوشرویی و زیبایی :
مگر شمس فلک باشد بدین فرخنده دیداری
مگر نفس ملک باشد بدین پاکیزه اخلاقی .
- فرخنده رای ؛ روشن رأی . دارای رأی صائب . آنکه تدبیر درست دارد :
ز دستور فرخنده رای آگهی
بجست اندر آن جستن کین ، رهی .
پشوتن که بد شاه را رهنمای
ورا کرد دستور فرخنده رای .
سپهبد ز ملاح فرخنده رای
بپرسید کای راست بر رهنمای .
- || نیک روش . نیکورفتار :
درویش نیک سیرت فرخنده رای را
نان رباط و لقمه ٔ دریوزه گو مباش .
در این بوم حاتم شناسی مگر
که فرخنده رای است و نیکوسیر.
- فرخنده رخ ؛ مبارک روی . فرخ رخ :
سر از سجده برداری و این شراب
کشی یاد فرخنده رخ مهتری .
- فرخنده روی ؛ فرخنده رخ . فرخ روی . رجوع به فرخ روی شود.
- فرخنده سایه ؛ آنکس که سایه اش مبارک بود. که در پناه او دولت یابند :
امیر ما عضددولت و مؤید دین
که از بزرگان فرخنده سایه تر ز همای .
- فرخنده ضمیر ؛ نیک باطن . روشن دل . روشن رأی :
صاحب عادل صدرالوزراء
صدر فرخ پی فرخنده ضمیر.
- فرخنده طالع ؛ نیکبخت . نیک طالع. فرخنده بخت :
خرم آن فرخنده طالع را که چشم
بر چنان روی اوفتد هر بامداد.
- فرخنده فال ؛ خوشبخت . فرخ فال :
کنون گوش کن رفتن و کار زال
که شد زی منوچهر فرخنده فال .
به فیروزی بخت فرخنده فال
درآمد به بخشیدن ملک و مال .
شنید این سخن پیر فرخنده فال
سخندان بود مرد دیرینه سال .
بختم نخفته بود که از خواب بامداد
برخاستم به طالع فرخنده فال دوست .
ذکرش به خیر ساقی فرخنده فال من
کز در مدام با قدح و ساغر آمدی .
برخاست بوی گل ز در آشتی درآی
ای نوبهار ما رخ فرخنده فال تو.
- || فال نیک . طالع نیک :
به فرخنده فال و به فرخنده اختر
به نو باغ بنشست شاه مظفر.
رجوع به فرخ فال شود.
- فرخنده فالی ؛ نیک طالع بودن :
به فرخنده فالی و نیک اختری
گشادم در گنج دُرّ دری .
چو خندان گردی از فرخنده فالی
بخندان تنگدستی را به مالی .
- فرخنده فر ؛ نیک فر. نیک روی . فرخنده روی :
کافور خواه و بید تر، در خیشخانه باده خور
با ساقی فرخنده فر، زو خانه فرخار آمده .
- فرخنده فرجام ؛ عاقبت به خیر. (یادداشت به خط مؤلف ) :
هم از بخت فرخنده فرجام تست
که تاریخ سعدی در ایام تست .
- فرخنده کار ؛ کامیاب . آنکه کارش به نیکی و خوشی انجام پذیرد :
زریر و گرانمایه اسفندیار
چو جاماسب دستور فرخنده کار.
- فرخنده کردن ؛ مبارک ساختن . پاک ساختن :
تا دم عیسی تو را زنده کند
همچو خویشت خوب و فرخنده کند.
- فرخنده کیش ؛ فرخنده خصال . آنکه روش یا مذهب نیک و پسندیده دارد :
دوان آمدش گله بانی به پیش
به دل گفت دارای فرخنده کیش .
- فرخنده گرفتن ؛ تبرک . (یادداشت به خط مؤلف ).
- فرخنده لقا ؛ نیک روی . فرخنده روی . فرخ لقا :
دیدن ماه نو و عید بدو فرخ باد
که همایون پی و فرخ رخ و فرخنده لقاست .
- فرخنده مآل ؛ نیک عاقبت . فرخنده فرجام : مجملی از حال فرخنده مآل حضرت ولایت پناه . (حبیب السیر جزو 4 از ج 3 ص 343).
- فرخنده نام ؛ مبارک نام . خوشنام .
رجوع به فرخ شود.
آمد نوروز و نو دمید بنفشه
بر ما فرخنده باد و بر تو مرخشه (؟).
منجیک ترمذی .
ز توران سوی زابلستان شدند
به نزدیک فرخنده دستان شدند.
فردوسی .
چو بر تخت بنشست فرخنده زو
ز گیتی یکی آفرین خواست نو.
فردوسی .
شکست اندرآید به ایران سپاه
کنی روز فرخنده بر ما سیاه .
فردوسی .
عید تو فرخ و روز توبود فرخنده
روز آن فرخ و فرخنده که گوید آمین .
فرخی .
خداوند ما بر جهان فرخ است
که فرخنده بادش همه روزگار.
فرخی .
جشن سده و سال نو و ماه محرم
فرخنده کناد ایزد بر خسرو عالم .
فرخی .
لب بخت پیروز را خنده ای
مرا نیز مروای فرخنده ای .
عنصری .
با فال فرخ آیم و با دولت بزرگ
با فرخجسته طالع و فرخنده اختیار.
منوچهری .
آمد نوروز هم از بامداد
آمدنش فرخ و فرخنده باد.
منوچهری .
آنکس که اگر نامش بردهر بخوانند
فرخنده شود ساعت و روز و مه و سالش .
ناصرخسرو.
باد فرخنده بر خداوندی
که دلش گنج راز سلطان است .
مسعودسعد.
بزم فرخنده ٔ تو را ساقی
قامت سرو جویبار شود.
مسعودسعد.
بر جناب او و بر اهل جهان فرخنده باد
رجعت نوروز و ترجیع من و تقویم او.
خاقانی .
از مصحف عشق او فال دل خاقانی
گر خود به هلاک آمدفرخنده همی دارم .
خاقانی .
که تا گیتی است گیتی بنده بادت
زمانه سال و مه فرخنده بادت .
نظامی .
- فرخنده اختر ؛ خوشبخت .نیکبخت . سعد. (یادداشت به خط مؤلف ).
- || بخت نیک . فال نیک . طالع نیک :
به فرخنده فال و به فرخنده اختر
به نو باغ بنشست شاه مظفر.
فرخی .
- فرخنده ایام ؛ آنکه روزگاری فرخنده دارد. (یادداشت به خط مؤلف ) :
یکی پرسید از آن فرخنده ایام
که تو چه دوست داری گفت دشنام .
عطار.
- فرخنده بخت ؛ خوشبخت . مقبل . سعادتمند :
فراوان پرستنده بر گرد تخت
بتان پریروی فرخنده بخت .
فردوسی .
پور سپاهدار خراسان محمد است
فرخنده بخت و فرخ روی و مؤید است .
منوچهری .
بر دوستان گذشتی یا در بهشت بودی
شاد آمدی و خرم فرخنده بخت بادی .
سعدی .
خنک هوشیاران فرخنده بخت
که پیش از دهل زن ببندند رخت .
سعدی .
رجوع به فرخ بخت شود.
- فرخنده بنیاد ؛ مبارک بنیاد. آنچه بنای آن به مبارکی نهاده شود :
دودیگر که از شهر آباد اوی
چنان بوم فرخنده بنیاد اوی .
فردوسی .
- فرخنده بوم ؛ زمین و ملکی که میمون باشد و در آن نعمت و آسایش فراهم شود :
سرافراز این خاک فرخنده بوم
زعدلت بر اقلیم یونان و روم .
سعدی .
- فرخنده پای ؛ مبارک قدم . (ناظم الاطباء). فرخ پی . رجوع به فرخ پی و فرخنده پی شود.
- فرخنده پدرام ؛ آنچه به نیکی و خوشی آراسته بود :
همی گفت کآن بخت بهرام بود
که بس خوب و فرخنده پدرام بود.
فردوسی .
- فرخنده پی ؛ فرخ پی . خوشقدم . (یادداشت به خط مؤلف ) :
وز آن بیشه بهرام شد تا به ری
ابا آن دلیران فرخنده پی .
فردوسی .
هر آنکو نگهدار او بد به می
چنان کرد آن گرد فرخنده پی .
فردوسی .
نشست از بر چشمه فرخنده پی
یکی جام یاقوت پرکرده می .
فردوسی .
امید خویش به ایزد فکند و پیش سپاه
فکند باره ٔ فرخنده پی به آب اندر.
فرخی .
سال و ماه نیک و روز خرم و فرخ بهار
بر شه فرخنده پی فرخنده بادا هر چهار.
فرخی .
شاه فرخنده پی و میری آزاده خویی
گرد لشکرشکن و شیری لشکرشکری .
فرخی .
چه کم گردد ای صدر فرخنده پی
ز قدر رفیعت به درگاه حی ؟
سعدی .
کو پیک صبح تا گله های شب فراق
با آن خجسته طالعفرخنده پی کنم ؟
حافظ.
رجوع به فرخ پی شود.
- فرخنده پیام ؛ پیکی که پیام خوش آورد :
مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیام
خیر مقدم ! چه خبر؟ دوست کجا؟ یار کدام ؟
حافظ.
- فرخنده خو ؛ خوش اخلاق :
از عارض فرخنده خو نه رنگ آن دارد نه بو
انگشت غیرت رابگو تا چشم عبهر برکند.
سعدی .
- فرخنده خوی ؛ فرخنده خو :
کنون ای خردمند فرخنده خوی
مرا مانده از تو یکی آرزوی .
فردوسی .
الا ای خردمند فرخنده خوی
هنرمند نشنیده ام عیب جوی .
سعدی .
بدو گفتم ای یار فرخنده خوی
چه درماندگی پیشت آمد بگوی .
سعدی .
بگفت ای وفادار فرخنده خوی
پیامی که داری به لیلی بگوی .
سعدی .
- فرخنده خویی ؛ خوش خویی . نیک خصالی :
ز فرخنده خویی نخوردی پگاه
مگر بینوایی درآید ز راه .
سعدی .
- فرخنده دیدار ؛ آنکه رویش مبارک و میمون بود.
- فرخنده دیداری ؛ خوشرویی و زیبایی :
مگر شمس فلک باشد بدین فرخنده دیداری
مگر نفس ملک باشد بدین پاکیزه اخلاقی .
سعدی .
- فرخنده رای ؛ روشن رأی . دارای رأی صائب . آنکه تدبیر درست دارد :
ز دستور فرخنده رای آگهی
بجست اندر آن جستن کین ، رهی .
فردوسی .
پشوتن که بد شاه را رهنمای
ورا کرد دستور فرخنده رای .
فردوسی .
سپهبد ز ملاح فرخنده رای
بپرسید کای راست بر رهنمای .
اسدی .
- || نیک روش . نیکورفتار :
درویش نیک سیرت فرخنده رای را
نان رباط و لقمه ٔ دریوزه گو مباش .
سعدی .
در این بوم حاتم شناسی مگر
که فرخنده رای است و نیکوسیر.
سعدی .
- فرخنده رخ ؛ مبارک روی . فرخ رخ :
سر از سجده برداری و این شراب
کشی یاد فرخنده رخ مهتری .
منوچهری .
- فرخنده روی ؛ فرخنده رخ . فرخ روی . رجوع به فرخ روی شود.
- فرخنده سایه ؛ آنکس که سایه اش مبارک بود. که در پناه او دولت یابند :
امیر ما عضددولت و مؤید دین
که از بزرگان فرخنده سایه تر ز همای .
فرخی .
- فرخنده ضمیر ؛ نیک باطن . روشن دل . روشن رأی :
صاحب عادل صدرالوزراء
صدر فرخ پی فرخنده ضمیر.
سوزنی .
- فرخنده طالع ؛ نیکبخت . نیک طالع. فرخنده بخت :
خرم آن فرخنده طالع را که چشم
بر چنان روی اوفتد هر بامداد.
سعدی .
- فرخنده فال ؛ خوشبخت . فرخ فال :
کنون گوش کن رفتن و کار زال
که شد زی منوچهر فرخنده فال .
فردوسی .
به فیروزی بخت فرخنده فال
درآمد به بخشیدن ملک و مال .
فردوسی .
شنید این سخن پیر فرخنده فال
سخندان بود مرد دیرینه سال .
سعدی .
بختم نخفته بود که از خواب بامداد
برخاستم به طالع فرخنده فال دوست .
سعدی .
ذکرش به خیر ساقی فرخنده فال من
کز در مدام با قدح و ساغر آمدی .
حافظ.
برخاست بوی گل ز در آشتی درآی
ای نوبهار ما رخ فرخنده فال تو.
حافظ.
- || فال نیک . طالع نیک :
به فرخنده فال و به فرخنده اختر
به نو باغ بنشست شاه مظفر.
فرخی .
رجوع به فرخ فال شود.
- فرخنده فالی ؛ نیک طالع بودن :
به فرخنده فالی و نیک اختری
گشادم در گنج دُرّ دری .
اسدی .
چو خندان گردی از فرخنده فالی
بخندان تنگدستی را به مالی .
سعدی .
- فرخنده فر ؛ نیک فر. نیک روی . فرخنده روی :
کافور خواه و بید تر، در خیشخانه باده خور
با ساقی فرخنده فر، زو خانه فرخار آمده .
خاقانی .
- فرخنده فرجام ؛ عاقبت به خیر. (یادداشت به خط مؤلف ) :
هم از بخت فرخنده فرجام تست
که تاریخ سعدی در ایام تست .
سعدی .
- فرخنده کار ؛ کامیاب . آنکه کارش به نیکی و خوشی انجام پذیرد :
زریر و گرانمایه اسفندیار
چو جاماسب دستور فرخنده کار.
دقیقی .
- فرخنده کردن ؛ مبارک ساختن . پاک ساختن :
تا دم عیسی تو را زنده کند
همچو خویشت خوب و فرخنده کند.
مولوی .
- فرخنده کیش ؛ فرخنده خصال . آنکه روش یا مذهب نیک و پسندیده دارد :
دوان آمدش گله بانی به پیش
به دل گفت دارای فرخنده کیش .
سعدی .
- فرخنده گرفتن ؛ تبرک . (یادداشت به خط مؤلف ).
- فرخنده لقا ؛ نیک روی . فرخنده روی . فرخ لقا :
دیدن ماه نو و عید بدو فرخ باد
که همایون پی و فرخ رخ و فرخنده لقاست .
فرخی .
- فرخنده مآل ؛ نیک عاقبت . فرخنده فرجام : مجملی از حال فرخنده مآل حضرت ولایت پناه . (حبیب السیر جزو 4 از ج 3 ص 343).
- فرخنده نام ؛ مبارک نام . خوشنام .
رجوع به فرخ شود.